عشق لیلی مجنون زبانزد است. این دو به خاطر داشتن دو قبلیه با تفاوت های فرهنگی و قبیله ای و مالی، اجازه دیدار یکدیگر را نداشتند. روزی لیلی تصمیمی میگیرد. تصمیم میگرد در روز مشخصی در قبلیه خود آش نذری پخته و پخش کند. به همین دلیل در بین افراد قبلیه خود از قبل شروع به گفتن درباره روز موعود می کند. مخصوصاً سعی می کند به افرادی این موضوع را بگوید که حتماً این خبر به گوش مجنون برسد.
روز موعود فرا می رسد. و لیلی اش پخته و مردم قبیله در صفی طویل مشغول گرفتن اش از لیلی بودند. مجنون نیز کاسه ای برداشته و از سوی قبیله خود شروع به دویدن می کند تا خود را به قبلیه لیلی برساند و اش بگیرد. مردم قبلیه به او می گویند: تو کجا می روی؟ مجنون می گوید: مثل همه منم می رم اش بگیرم. مجنون خود را به قبلیه لیلی می رود و مثل همه داخل صف آش می ایستد. لیلی کاسه همه را پر از آش می کند. وقتی نوبت به مجنون می رسد کاسه او را می شکند. مجنون بسیار ناراحت و غمگین و ناکام قبیله لیلی را ترک می کند. در ضمن اینکه آهسته قدم می زند و با خود فکر می کند که چرا لیلی که اینقدر ادعای عشق او را دارد به همه آش داد ولی کاسه او را شکست. که ناگهان جرقه ای به ذهنش وارد شد و فهمید ماجرا از چه قرار است. بسیار شادان و دوان دوان به سمت قبیله خود رفت و کاسه دیگری برداشت و به سمت قبلیه لیلی حرکت کرد. دوباره افراد قبیله از او پرسیدند: دوباره کجا می روی؟ گفت آخه کاسه ام شکسته و آش نگرفته ام می خوام برم آش بگیرم. دوباره در صف آش ایستاد و نوبت به او که رسید لیلی مجدداً کاسه او را شکست و او دوباره به سمت قبیله خود رفت و کاسه دیگری آورد. برای مرتبه سوم وقتی نوبت به او رسید. لیلی گفت: آش تمام شد. ولی ناراحت نباش ماه دیگه دوباره آش می پزم. و به این وسیله لیلی در عرض یک روز سه بار موفق به دیدار مجنون شد.
گفته می شود که عاشق می بایست تمام خواسته های معشوق خود را به جا نیاورد تا معشوق را به سمت خود بکشاند. و الاّ با اجابت کردن تمام خواسته های او، معشوق رفته و دیگر نیازی برای بازگشت پیش عاشق خود نمی بیند.
ف متشرعی