«شاهیاش را بیشتر کن، تره هم نگذار، زودتر هم بده که هوا دارد ابری میشود.» بیاعتنا به لحن آمرانه مرد، با دستهای نتراشیدهاش، گِل سبزیها را باحوصله سترد، ردیف دستهاش کرد و داد دست مشتری. شده بود اینطور وقتها دلگیر بشود اما نشده بود. پرتاب سکهای به طرفش، لحن تندی یا نگاهی که انگار از بالا به پایین به سمتش فرومیافتاد، دلش را رضا نمیکرد به اینکه مالش را بیحوصله پیراسته کند و دست خلق خدا بدهد. آزرده از مرد، برای محکمکاری، باورش را زمزمهکنان جاری زبانش کرد؛ «هرجا که هستی بهترینش باش.»
دستهای از گِل زمخت شدهاش را سخت به هم مالید. دست برد توی پیاله آب کنار دستش، سبزیها را نم داد و سبزیهای آشفته شدهاش را سروسامان داد؛ بالا گوشه راست تربچه، کنارش ریحان، بعد نعنا، زیرش از چپ پیازچه، کنارش تره، بعد شاهی.
ابرناکی آسمان، دلآشوبش کرد. نگاه حیرانش چرخی گیجکننده زد بین تکوتوک مردمی که هنوز سوز سرما و بیم باران نتوانسته بود بکشدشان سمت خانه. کسی به نظر مشتری نمیآمد. بساطش را جمعوجور کرد و سپرد به حجره آشنا و راهی قرارش با خودش شد.
سوز هوا نمیگذاشت درست حسابوکتاب کند ببیند چندمین سهشنبهاش شده. لباس بارانخوردهاش را به هوای گرم شدن، تنگ پیچید دور خودش. توفیر نداشت. رسیدنش اما به مسجد سهله، گرم و پرحرارتش کرد.
پاهای از گِل سنگین شدهاش را کشید بیرون درگاهی مسجد. هیچ چراغی نبود. در همهمه صدای رعد و نور گاهوبیگاه وهمناک برق، اعمالش را بهجا آورد. پا تند کرد که راهی مسجد کوفه بشود، اما آوای نمازی از مقام، ایستاندش. آمدنی فهمیده بود که مسجد، آن شب بی خادم است. فکر کرد اشتباه میکند که روشنای مقام کشاندش سمت خودش. دید که کسی دارد نماز میخواند، با تشویشی کمی کمتر، مشغول اعمال دیگری شد تا اعمال مرد توی مقام هم تمام بشود. دستی کشید به لباسش. تازه گرم و سبک شده بود.
مرد که از نماز فارغ شد، خواست سلامی بکند و پرسشی که احیاناً او هم قصد رفتن به مسجد کوفه را دارد یا نه که صدای دوچندان شده بارش روی زمین، فکرهایش را هم شست و برد. نیمخیز شده بود برای ایستادن که صدای مرد توی مقام را شنید؛ «مسجد کوفه میروید انشاءالله؟» مسرور از پیدا شدن همراه احتمالی، با لبخندی که عجولانه دوید توی صدایش گفت «بله. آخر ما اهل نجف رسم داریم بعد از مسجد سهله میرویم مسجد کوفه.» مردِ توی مقام که عبایش را روی شانه موزون کرد، همراه و هممسیر مسجد کوفه شدند.
به در بسته مسجد کوفه که رسیدند، جلو رفت تا در بزند. صدای متعجب خادم، به گوش انگار سنگین شدهاش از صدای رعد و جاری باران، مبهم رسید «آخر توی این ظلمات و این هوای خراب تو دیگر از کجا آمدهای؟!» سر برگرداند که لبخندش را با مرد توی مقام تقسیم کند و جواب خادم را بدهد که فقط ظلمات پشت سرش را دید.
لکههای خیس باران تازه داشت مینشست روی لباسش و پاهایش داشت کمکم به گلی مینشست که تا آنجای مسیر سنگینش نکرده بود. هوای روشن همراهی با مرد توی چشمهایش جامانده بود… صورتش نمناک بارش توأم اشک و باران شد.
نویسنده: طهورا حیدری