داستان های صدر اسلام ۱۵

داستان های صدر اسلام 15

زیباترین شهادت
    پیامبر (ص) روزی در بازار شهر از مردی عرب اسبی خرید و به او گفت:«دنبال من بیا تا بهای خرید آن را به تو بدهم» در میان راه مرد عرب از پیامبر (ص) عقب ماند، گروهی از مردان بدون اطلاع از معامله پیامبر (ص) به او گفتند:« ما اسب تو را با قیمتی بیشتر می‌خریم». مرد جلو دوید و به رسول‌الله (ص) عرض کرد:«اگر خریدار اسب من هستی، آن را به قیمت بخر و گرنه آن را هم‌اکنون به این مرد می‌فروشم». پیامبر (ص) فرمودند:«اما من اسب تو را خریده‌ام» مرد پاسخ داد:«خیر به خدا سوگند! آن را به تو نفروخته‌ام، گواهی بیاور»‌در همین لحظه خزیمه از راه رسید و از ماجرا مطلع شد. آنگاه به مرد گفت:«من شهادت می‌دهم که رسول اکرم (ص) این اسب را از تو خریده» حضرت (ص) با تعجب او را نگریستند و پرسیدند:«چگونه گواهی می‌دهی؟» با وجودیکه تو آنجا نبودی:«خزیمه عرض کرد:«به این دلیل که شما راست می‌گویید من سخن تو را در مورد اخبار آسمانی تصدیق می‌کنم». چگونه ممکن است در این مورد که می‌گویی گواهی ندهم. پیامبر (ص) آن روز شهادت او را پذیرفت.و او را صاحب دو شهادت معرفی نمود. زیرا شهادتش برابر شهادت دو مرد محسوب شد.
 
منبع: کتاب طبقات ج۴ سجده بر پیشانی یار
    روزی خزیمه نزد رسول اکرم (ص) رفت و عرض کرد:«یا رسول‌الله (ص) در عالم رؤیا دیدم که بر پیشانی شما سجده می‌کنم» پیامبر (ص) مهربانانه او را نگریست و فرمود:«خواب خود را عمل کن،خزیمه آن روز بر پیشانی حضرت (ص) سجده کرد» روح و جان او مملو از عشق به پیامبر (ص) و خاندان پاکش بود، هیچ‌گاه از فرمان پیامبر (ص) سرپیچی نکرد. و آن هنگام که امیرمؤمنان (ع) آماده نبرد صفین شد، همراه او به میدان جهاد رفت و به امیرالمؤمنین (ع) عرض کرد:«ای امیرمؤمنان (ع) برای کار خلافت بهتر از تو را نیافتیم. و اگر درباره تو با خودمان صادق باشیم تو داناترین و باایمان‌ترین مردمان نسبت به خدا و سزاوارترین مؤمنان به جانشینی رسول او (ص) هستی. تو هر آنچه دیگران دارند دارا هستی، اما آنچه تو داری دیگران ندارند. خزیمه در نبرد صفین در رکاب امیرالمؤمنین (ع) به خون سرخ خویش وضو ساخت و به آسمان پر کشید.
 
منبع: کتاب تاریخ یعقوبی ج۲، طبقات ج ۴ یار مخلص امام (ع)
    حجر از سربازان تحت امر امام علی (ع) بود، زمانیکه ضحاک بن قیس، به منطقه «قطقطافه» حمله کرد، امام (ع) مردم کوفه را به خاطر سهل‌انگاری و بی‌غیرتیشان مذمت نمود، بعد از اتمام سخنان حضرت (ع) به حجر گفت:«ای امیر مؤمنان (ع) خدای به بهشت نزدیک نگرداند آنکه را که نزدیکی تورا دوست ندارد». مردان با اخلاص را همراه من بفرست و با کاردانی خود مدد من باش و خدا مدد انسان و کسان اوست. همانا شیطان از دلهای بیشتر مردم جدا نمی‌شود تا آنگاه که جانها از بدنهایشان جدا گردد». امام علی (ع) او را به همراه ۴۰۰۰ نفر به جنگ با ضحاک فرستاد. حجر با گروهی از سپاهیان معاویه در ناحیه «حمص» جنگید و ضحاک قبل از رسیدن او به منطقه فرار کرد. بعد از شهادت حضرت امیر نیز یکی از فرماندهان معاویه به او دستور داد، امام علی (ع) را در مسجد لعنت کند، حجر بدون اینکه به او سخنی بگوید، بر منبر نشست و گفت:«امیر این لشگر به من فرمان داد تا علی (ع) را لعنت کنم، خود او را لعنت کنید که لعنت خدا بر او باد.
 میدان نبرد
    قبل از آغاز جنگ صفین حجر و «عمرو بن حمق» در میان مردم شامیان را لعنت نمودند.امام (ع) آنها را از این کار منع کرد با شنیدن سخنان حضرت (ع) حجر عرض کرد:«ای امیرمؤمنان (ع) ما فرزند جنگ و پیکاریم، کسانی هستیم که سر در پی جنگ نهیم» اگر به خاورمان کشانی….. به خاور می‌رویم و اگر به باخترمان کشانی به جانب باختر رویم. هر فرمان که تو دهی آن را انجام دهیم» امام(ع) به او فرمود:«آیا مردم قبیله‌ات همانند تو می‌اندیشند؟» حجر پاسخ داد:« من از آنان جز نیکی چیزی ندیده‌ام. اینک دو دستم را از جانب آنها به عنوان فرمانبرداری و اطاعت از تو در دست می‌نهم». امام (ع) فرماندهی سپاه «کنده» را به او سپرد. او در روز هفتم صفر با پسرعمویش «حجر الشر» (بد) به نبرد پرداخت.در همین هنگام «خزیقه بن ثابت» از مردان قبیله بنی‌اسد به طرف حجر بن عدی حمله کرد. اما یاران امام (ع) به او مهلت ندادند و وی را به هلاکت رساند. «حجر بن یزید» (حجرالشر) با مشاهده این صحنه از میدان گریخت. حجر در این نبرد فریاد زد:«پروردگارا! علی (ع) را برای ما سلامت بدار، آن آراسته صفات پاکیزه خود را ایمن بدار، آن مؤمن راه یافته ستوده را نگهدار و وی را رهبر و راهنمای امت قرار بده. پروردگارا، او را که از ناهنجاری‌ رأی و بی خردی به دور است همان‌گونه که پیامبر (ص) را حفظ کردی نگهدار زیرا او دوستدار و ولی پیامبر(ص) بود پس از او پیامبر همگان به عنوان وصی پیامبر‌(ص) به علی (ع) دل سپردند». حجر پیمان نامه داوری را در قضیه حکمین در جنگ صفین امضاء نمود.
 فریاد عدالت
    معاویه در سال ۴۱ه.ق مغیره بن شعبه را والی کوفه نمود و سفارش کرد هیچ‌گاه نکوهش امام علی (ع) و ترحم بر عثمان و طلب آمرزش را برای او ترک کند. مغیره در روز ورودش به کوفه امیرمؤمنان (ع) را لعنت کرد. حجر در میان مردم بود برخاست و گفت:«خداوند امثال شما را نکوهش و لعنت کرده است، من گواهی می‌دهم آنها را که نکوهش می‌کنند. از شما در فضیلت و سزاوارتر و کسانی که مدح می‌کنید به سرزنش اولی‌تر هستند». مغیره او را از معاویه ترساند، اما حجر اهل دنیا نبود که به خاطر دنیا از کسی بترسد، مدتی گذشت بار دیگر مغیره در اواخر ایام حکومتش آن سخنان را تکرار کرد. حجر فریاد زد:«ای آدم! دستور بده عطای ما را که از ما دریغ داشته‌ای بپردازند، این حرفها به تو نیامده است، چرا اینقدر اصرار در نکوهش امیرمؤمنان (ع) داری؟» مردم نیز به حمایت از او پرداختند، مغیره از منبر پائین آمد سربازانش به او گفتند:«چرا در برابر او سکوت کردی؟» مغیره پاسخ داد:«من او را به کشتن دارم، بعد از من مردی به حکومت کوفه می‌رسد که مغیره در برابر او همین سخنان را تکرار خواهد کرد و خود را به کشتن خواهد داد». بعد از مغیره زیاد بن ابیه به حکومت رسید.حجر به او اعتراض کرد، زیاد به او گفت:«ای حجر دوستی و پیوستگی مرا با علی (ع) دیده بودی؟ همانا خدا آن را به کینه و دشمنی تبدیل کرده است، آیا دیده بودی که با معاویه چه کینه و دشمنی داشتم؟» همان خدا آن را به دوستی و طرفداری تبدیل کرده است،پس مبادا بدانم که علی (ع) را به نیکی و معاویه را به بدی نام ببری». آنگاه عمرو بن حریث را به حکومت کوفه نشانه و خود رهسپار بصره شد.
 سرانجام دستگیر شد
    زیاد بعد از شنیدن پیغام «عمرو بن حریث» در خصوص حجر بن عدی و فعالیت‌هایش از بصره به کوفه آمد و در منبر مسجد حجر را تهدید کرد، که اگر از اقدامات خود دست برندارد بلایی به سرش خواهد آورد که عبرت دیگران شود. سپس به مردم گفت:«این دسته از جمعیت که دور هم جمع شده و طغیان و سرکشی آغازیدند و به تمرد و انتقاد پرداختند بدان سبب است که از سوی من اطمینان خاطر یافته اند و بر پروردگار جری گشته‌اند، به خدا سوگند که اگر پایداری کنند، آنان را با دوای درخورشان -شمشیر- درمان خواهم کرد» آنگاه شداد بن هیثم هلالی، رئیس قراولان را به نزد او فرستاد تا وی را به زیاد تحویل دهد. شداد به نزد او رفت اما حجر نیامد، بار دیگر شداد به سراغش رفت یاران حجر و سربازان حکومت درگیر شدند و حجر در همین حین به یاری شیعیان مؤمنی همچون «قیس بن فهدان» به سرزمین کنده فرار کرد. وی مدتها در میان مردم خاندانش مخفی شد، تا اینکه زیاد «محمد بن اشعث» رئیس قراولان خود که از خویشاوندان حجر بود، طلبید و گفت:«سوگند به خدا اگر حجر را به نزد من نیاوری، تو را همچون درخت نخل قطعه قطعه خواهم نمود.». »«جریر بن عبدالله بجلی» و «حجر بن یزید» نیز برای او از زیاد امان‌نامه گرفتند تا زیاد او را به نزد معاویه فرستد، بعد از این واقعه حجر خود را معرفی کرد و زیاد او را به زندان انداخت.
 در چنگال ظالمان
    بعد از دستگیری حجر زیاد ۱۲ تن از یارانش را به زندان انداخت، سپس چهار نفر از رؤسای قبایل را فرا خواند و از آنان خواست تا شهادت دهند که این ۱۲ تن عقیده دارند خلافت اسلامی فقط باید در اولاد ابوطالب باشد». بعد از این چهار نفر از گروهی دیگر همانند «شریح قاضی» نیز همین نامه را خواست.سپس حجر و یارانش را با «وائل بن حجر» و «کثیر بن شهاب» شابنه روانه شام کرد، زاید حتی از بلال بن ابو برده بن ابوموسی اشعری» نیز درضد حجر نامه‌ای گرفت و خود برای معاویه نوشت:«اینان در لعن ابوتراب با جماعت مسلمانان مخالفت ورزیده‌اند و بر والیان دروغ‌پردازی کرده‌اند و بدین جهت از زیر فرمان بیرون رفته اند» وقتی حجر و یارانش به منطقه «مرج عذراء» رسیدند معاویه وائل و کثیر را فرا خواند،‌آن دو نامه‌ها را به معاویه دادند، معاویه نامه «شریح بن هانی» را باز کرد:«به من خبر دادند که زیاد گواهی مرا نیز علیه حجر و اصحابش نوشته است، گواهی من درباره حجر این است که او از کسانی است که نماز می‌گذارد ، زکات می‌دهد، به حج عمره می‌رود، امر به معروف و نهی از منکر می‌کند و خون و مالش محترم است، اگر خواستی او را به قتل برسان و گرنه رها کن». مرج عذراء دوازده مایل با دمشق فاصله داشت، معاویه «هدبه بن فیاض قضاعی» و «حسین بن عبدالله کلابی» و «ابوشریف بدی» را به نزد آنان فرستاد. فرستادگان معاویه به حجر گفتند:«ای سرور! تاریکی و منع کفر و طغیان و دوستدار ابوتراب، معاویه دستور داد تو را با یارانت بکشیم، مگر آنکه از کفر خویش برگردید و رفیقتان را لعنت کنید(امیرمؤمنان (ع)و از او بیزاری جویید» حجر و یارانش اعلام کردند:«تحمل شمشیر نیز آسانتر از این است که تو می‌گویی، به پیشگاه خدا و حضور پیامبر (ص) و وصی او رفتن به نظر ما بهتر از به جهنم رفتن است». از میان جمع یاران حجر ۶ یا ۷ نفر به شفاعت بزرگان عرب آزاد شدند و سایرین به شهادت رسیدند.
 
شهادت
    حجر آخرین شب زندگیش را تا صبح خدا را عبادت نمود، با دمیدن خورشید آماده شهادت شد و به سربازان معاویه گفت:«بگذارید وضو بگیرم و نماز بگذارم، زیرا من وضویی نگرفته‌ام مگر اینکه نماز خواندم». حجر نماز کوتاهی خواند و گفت:«من نمازی کوتاهتر از این نخوانده‌ام، اگر می‌دانستم گمان ترس از مرگ دوباره‌ام نمی‌برید، بیشتر طول می‌دادم،‌ خداوندا از امت خود به تو شکایت می‌برم که اهل کوفه بر ما گواهی دادند و اهل شام ما را می‌کشند؟ به خدا اگر براساس آن گواهی مرا کشتید، بدانید که من اولین قهرمان مسلمان هستم که در این وادی به قتل رسیده‌ام، و نخستین مسلمانی هستم که به اینجا آمده و سگ‌ها به من پارس کرده‌اند». «هدبه» شمشیرش را بیرون آورد، حجر لرزید، سرباز گفت:«تو که گفتی از مرگ نمی‌ترسیم». حجر پاسخ داد:«چرا نترسم، در حالیکه می‌بینم قبرهایی حفر شده، کفن‌هایی آماده شده و شمشیرها کشیده است، اگر از قتل بترسم چیزی نمی گویم که خدا را به خشم آورم، آنگاه او را دست بسته گردن زدند و شش نفر دیگر را نیز کشتند. بعد از شهادت حجر معاویه در هنگام وفاتش گفت:ای حجر، گرفتاری من به دلیل کشتن تو طولانی خواهد بود،‌ و در دیداری با امام حسین (ع) گفت:«ای ابوعبدالله دانستی که ما شیعیان پدرت را کشتیم، پس آنها راحنوط کرده و کفن پوشاندیم، و بر آنان نماز خواندیم، و دفنشان کردیم؟» امام (ع) به او فرمودند:«به خدا قسم که ما بر تو پیروز شدیم» لیکن ما (اگر) شعیان تو را بکشیم، نه آنان را کفن کنیم و نه حنوط و نه بر ایشان نماز بخوانیم و نه دفنشان کنیم» معاویه بار دیگر نیز در هنگام مراسم حج این سخنان را به امام (ع) گفت و حضرت (ع) بر او خندیدند. اباعبدلله (ع) یک‌بار برای معاویه در مذمت به شهادت رساندن حجر نامه نوشت و فرمود:«آیا تو قاتل حجر نیستی که از نمازگزاران و عابدان بود و با ظلم مبارزه می‌کرد تو او را ظالمانه کشتی آن هم بعد از آنکه به او تأمین جانی دادی» و عایشه در سفر حج بعد از دیدار با معاویه به او گفت:«از رسول خدا (ص) شنیدم ، در«مرج عذراء» کسانی کشته می‌شوند که آسمانیان بر قاتلانشان به خشم می‌آیند. منابع
    دانشنامه حضرت علی (ع)
مروج‌الذهب ج۲، مسعودی، ترجمه پاینده
تاریخ یعقوبی ج ۲، ابن واضح یعقوبی،‌ترجمه محمد ابراهیم آیتی
پیکار صفین، نصر بن فراهم ترجمه اتابکی
تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری
حجر بن عدی درخششی در تاریکی،‌حسن اکبری مرزفاک
الکامل ج۳، ابن اثیر.
 
ارادت به حضرت امیر (ع)
    عمرو مردی شجاع و دوستدار پیامبر (ص) بود روزی ظرف آبی برای حضرت (ص) برد، رسول اکرم (ص‌) ظرف را گرفت و فرمود:«خدایا او را از جوانی‌اش برخوردار گردان دعای پیامبر (ص) اجابت شد و عمرو تا سن هشتاد سالگی یک موی سفید در محاسنش نداشت. بعد از رحلت پیامبر‌(ص‌) عمرو در جمع مریدان و شیعیان امام علی (ع) قرار گرفت به گونه‌‌ای که جعفر بن حسین در مدح او گفت: عمرو بن حمق برای امیرمومنان (ع) همانند مسلمان برای پیغمبر (ص) بود. خدمت خالصانه او به حدی رسید که سالها بعد از شهادتش امام موسی بن جعفر (ع) در ستایش جوانمردی و حمایت او از امیرالمؤمنین(ع) فرمود: روز قیامت منادی ندا در می‌دهد که کجا هستند حوریان و یاران خالص علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) جانشین بلافضل محمدبن‌عبدالله رسول خدا (ص) در آن زمان عمرو بن حمق خزاعی محمد بن ابی‌بکر، میثم تمار و اویس قرنی، از پرده خارج می‌شوند. «عمرو سلاله عشق و ارادت بود، ارادت به مردی آسمانی که محبوب خدا و رسولش به شمار می‌رفت. و خدا در پاسداشت همه عشق و اخلاص او را در جرگه برگزیدگان امت محمد (ص) پذیرفت.»
 
منبع:کتاب اسدالغابه، دانشنامه حضرت علی (ع
در رکاب مولا
    امام علی (ع) با یاران خود صحبت نمود، جنگی بزرگ(صفین) در پیش بود بعد از اتمام سخنان امام حجر بن عدی و عمرو بن حمق به میان مردم آمدند و بر شامیان لعنت فرستادند. امیرمؤمنان (ع) سریع آنها را به نزد خویش فرا خواند و از آنان خواست این کار را ادامه ندهند. آن دو عرض کردند : در فکر آنان راهشان باطل نیست؟ پس چرا دشنامشان ندهیم؟ امام به آنان فرمود:«شایسته نیست شما دشنام‌گو و نفرین کننده باشید. اگر کردارهای زشت آنان را توصیف می‌کردید و می‌گفتید، رفتار آنان اینگونه است. سخنی درست‌تر گفته و عذری رساتر آورده بودید اگر به جای نفرین آنها و اظهار بیزاری خود از آنان می‌گفتید: بارخدایا خون ما و ایشان را مریز و میان ما و آنان سازشی به سازگاری آنها برقرار فرما و آنان را از گمراهیشان به راه هدایت بازآر تا پاره‌ای از آنها که حق را نمی‌شناسند بشناسند و آنانکه گردنکشی می‌کنند از انجام آن منصرف شوند این را بیشتر دوست داشتم و برای خود شما نیز بهتر بود». عمرو لب به سخن گشود :«ای امیرمؤمنان (ع) به خدا من تو را دوست دارم و با تو بیعت کردم به خاطر ۵ خصلت که در تو دیدم» ۱- پسرعموی پیامبر‌(ص) هستی، ۲-نخستین کسی هستی که به او ایمان آورد.۳-همسر سرور بانوان امت محمد (ص) فاطمه هستی، ۴-پدر خاندان پاکی هستی که پیامبر (ص) در میان ما گذاشت.۵-بزرگترین مرد مهاجران هستی که سهم عمده در جهاد در راه خدا از آن توست. من نه به خاطر خویشاوندی نه به امید دریافت پول و نه مقام وحکومت با تو بیعت نکردم شایسته است من در مقابل کمال و بزرگی تو کوهها را جابه‌جا کنم، و یا آب دریا را بکشم، تا چنین روز خجسته‌ای نصیبم گردد. شایسته است که در کاری دوستان تو را همراهی کنم و دشمنانت را ذلیل سازم. من نتوانسته‌ام حق بزرگی تو را ادا کنم. عمرو در میدان جنگ نیز بعد از مکر معاویه و عمروعاص در مورد قرآن بر سر نیزه گذاشتن زمانیکه لشگریان معاویه امام (ع) شورش نمودند، گفت: یا امیرمؤمنان (ع) به خدا دعوت تو را برای جنگ با اینان به خاطر عصبیت قومی و غیره نبوده بلکه خدا را اجابت کرده و حق را طلب نمودم. اگر غیر از شما کسی مرا به جنگ دعوت می‌کرد، تعلل می‌کردم ولی در مقابل شما من فرمانبردارم.
 
منبع:کتاب پیکار صفین، دانشنامه حضرت علی (ع) شهادت
    حجر بن عدی و عمرو در مجالس مسلمانان در کوفه حاضر شدند.مردی بر روی منبر بر امیرمؤمنان (ع) لعنت فرستاد عمرو و یارانش برخاستند و با صدای بلند مرد را لعنت نمودند. آنها در تمام مجالسی که مخالف امام علی (ع) بود حاضر می‌شدند زیاد با شنیدن این خبر آنها را تعقیب نمود سال ۵۰ه.ق بود. عمرو ابتدا در خانه فردی از قبیله ازد پنهان شد سپس به همراه رفاعه بن شداد به موصل رفت. اما حاکم موصل عبدالرحمان بن ام حکم(۱) در تعقیب آنان بود. به همین علت از آنجا گریختند، در میان راه ماری عمرو را گزید. در همین لحظه او سخت پیامبر (ص) را به خاطر آورد.:«ای عمرو پریان و آدمیان در کشتن تو شرکت می‌کنند» نگاهی به رفاعه انداخت:«رفاعه برو من توان حرکت ندارم، برو من کشته خواهم شد» عبدالرحمن ابن ام حکم او را پیدا نمود و سرش را از بدنش جدا کرد آنگاه سر را به روی نیزه نهاد و آن را شهر به شهر برده و به مردم نشان داد. سر عمرو را ابتدا به نزد زیاد بن ابیه سپس به نزد معاویه بردند.
1- بعضی نام قاتل او را عبدالرحمان عثمان ثقفی عموی عبدالرحمان بن ام حکم و برخی عبدالرحمان بن عثمان ثقفی «ابن حکم» خواهرزاده معاویه نوشته‌اند.
 
منبع:کتاب تاریخ یعقوبی، کتاب تاریخ گزیده
همسری دلاور
    آمنه همسر عمرو در زندان معاویه بود، بعد از شهادت امیرالمؤمنین (ع) معاویه او را دستگیر نمود تا به وسیله او بتواند عمرو را پیدا کند. زمانیکه سر بریده عمرو را به نزد معاویه بردند، او دستور داد سر را به آمنه نشان دهند و در دامنش بگذارند. نگهبان زندان سر را به نزد آمنه برد آمنه ابتدا وحشت زده آن را نگریست سپس دستی بر سر بریده همسر کشید و گفت:وای بر اندوه طولانی! به خدا نمی‌خواهم در این دنیای پست زنده بمانم و شاید این همه ستم باشم. او را از من دور کردید و حالا سرش را به برایم به ارمغان آورده‌اید. خوش آمدی عمرو مدام به یادت بودم و هرگز فراموشت نمی‌کنم. ای فرستاد خلیفه برگرد به نزد معاویه و بگو خدوند فرزندت را یتیم و خانواده‌ات را دچار وحشت کند، خداوند انتقام خون او را خواهد گرفت. و به زودی معاویه را به عذاب گرفتار خواهد کرد. چه کار زشتی کردی که مردی پاک‌سرشت و پارسا را کشتی. نگهبان پیغام آمنه را به معاویه رساند. خلیفه او را احضار کرد و پرسید: آیا این سخنان را تو گفتی؟ آمنه پاسخ داد:«آری و از تو معذرت خواهی نمی‌کنم به خاطر آن. خلیفه فریاد زد:«از این شهر برو بیرون». زن بی‌محابا در مقابلش ایستاد و با صدایی رسا اعلام کرد:«به خدا اینجا وطن من نیست، مشتاق زندان آن نیستم، مدتهاست که در آن نخوابیده‌ام، و اشک بسیار ریخته‌ام. عبدالله بن ابی سرخ مشاور خلیفه پیشنهاد داد او را نیز به شهادت برسانند. آمنه فریاد زد:«ای کسی که صدایت شبیه قورباغه است، چرا کسی را که به تو خلعتها داده و این لباس را بر تو پوشانده نمی‌کشی. بی‌دین منافق کسی است که بر خلاف حق سخن بگوید…. معاویه با دست به درباریان اشاره نمود او را بیرون کنند. آمنه دیگر طاقت نیاورد در حالیکه او را به بیرون می‌کشیدند گفت:«جای تعجب نیست از پسر هند جگرخوار که با انگشت اشاره می‌کند تا بیرونم کنند و با درشتی مرا از سخن گفتن بازمی‌دارد چون می‌داند اگر بیشتر سخن بگویم سخنانی می‌گویم تیزتر از آهن برنده و دلش را پاره می‌کنم مگر من آمنه دختر شدید نیستم.
 
منبع:کتاب دانشنامه حضرت علی (ع) شهادت
    در جنگ صفین معاویه پرچمی برای عمروعاص و فرزندانش و غلامش وردان آماده ساخت و آنان هرکدام با یک پرچم به میدان شتافتند. با شنیدن این خبر امام علی (ع) پرچمی به قنبر داد تا در مقابل آنان بایستد و عمروعاص شعری در مدح قنبر خواند. بعد از اینکه امام متوجه شد معاویه حکومت مصرا را به عمروعاص وعده داده فرمود:«چون پیک مرگ نزدیک آمد خود را آماده می‌کنم و قنبر را فرا می‌خوانم و می‌گویم پرچم را فراز آر و به خاطر احتیاط هیچ درنگی روا مدار که احتیاط تقدیر را دفع نمی‌کند». سپس از قنبر خواست تا مردم را به نماز دعوت کند، بعد از شهادت امیرمؤمنان (ع) قنبر را به نزد حجاج بن یوسف بردند، نام و نسب او را پرسید، و گفت:«مولای تو علی‌بن‌ابیطالب (ع) است» قنبر پاسخ داد:« مولای من خداست، و علی بن‌ ابیطالب (ع) ولی نعمت من بود». حجاج او را از دوستی با امیرمؤمنان (ع) برحذر داشت اما قنبر به او گفت:«اگر از او بیزاری جویم دین دیگری بهتر از آن معرفی می‌کنی». حجاج دوباره گفت:«دوست داری چگونه تو را بکشیم؟» قنبر چشمانش را به او دوخت و پاسخ داد:«امیرمؤمنان (ع) به من فرمود که قتل من مرگی ظالمانه و بدون جهت است، آنگاه حجاج دستور داد تا او را گردن بزنند و خون سرخ غلام وفادار امیرمؤمنان (ع) بدون علت بر زمین ریخت و به آسمان پر گشود.
 
منبع:کتاب رجال الکشی، کتاب الکامل ج۳
اولین نبرد
    سپاه امام (ع) به نزدیکی فرات رسید، معاویه آب را بر روی شیعیان امیرمؤمنان (ع) بست، هاشم به دستور حضرت پرچم را برداشت و به میان سپاه شام رفت. یاران امام (ع) به آب دست یافتند، روز بعد هاشم با «ابوعورسلمی» جنگید در این نبرد او دو زره بر تن داشت، امام علی (ع) به مزاح به او فرمود:«ای هاشم آیا بر خود پروا نداری که بزدلی ترسو شمرده شوی» هاشم عرض کرد:«ایی امیر! به زودی خواهی دانست به خدا سوگند بسان مردی که آهنگ آخرت دارددر میان سرهای آن قوم سرکش درپیچم و به جولان درآیم»، او دو نیزه گرفت، نیزه اول را شکست، نیزه دوم را برای جنگ مناسب ندانست، بالاخره یارانش نیزه‌ای مناسب به او دادند،‌یکی از افراد قبیله «بکر بن وائل» به او گفت:«هاشم به میدان گام نهاد، از ترس جنگ چنین باد به گلو افکنده‌ای یا از ترس و بزدلی؟»هاشم به او پاسخ داد:«حق داری، تو برای پرچمداری شایسته‌تر از من هستی اما این تصمیم امیرمؤمنان (ع) است اگر من بر زمین افتادم تو پرچم را بردار». سپس به یارانش فرمود:«هرگاه من سه بار پرچم را به اهتزاز درآوردم به دنبال من حمله کنید، و بر من پیشی نگیرید».
هاشم به میدان رفت، به هر طرف که نگریست، سپاه دشمن بود، پرچم را به اهتزاز درآورد و به جنگ با عمروعاص و پسرانش رفت.
 
منبع:کتاب پیکار صفین، تاریخ یعقوبی
سرباز دلیر
    هاشم شتابان پا بر میدان نهاد، یکی از یارانش گفت:«صبر کن و شتاب نکن، ابن عقبه در میان میدان فریاد زد:«بسیاری بر من طعنه زدند و در یک چشم خواندند ولی من آن هستم که جان را به خدا فروخته‌ام و سستی نمی‌ورزم» یک چشمی که برای خود اعتبار می‌جوید ناگزیر است یاد دشمن را شکست دهد و یا خود از پای درآید…. همراه با پسرعموی احمد (ص) بزرگوار، آنکه پیامبر (ص) او را سرآغاز هدایت قرار داد نخستین کسی که به او ایمان آورد و نماز خواند و با کافران چنان جنگید که نابودشان کرد» گروهی از سربازان به معاویه اطلاع دادند امروز هاشم به عقبه پرچمدار سپاه امیرالمؤمنین (ع) است، معاویه با شنیدن این سخن به عمرو گفت:«وای برتو! که امروز هاشم پرچمدار است» اگر او امروز همانگونه مانند سابق برق‌آسا بتازد روزی سخت و دشوار بر شامیان بگذرد» و اگر با گروهی از یارانش پیشروی کند در این صورت امیدوارم که تو بتوانی آنان را در محاصره خود بگیری، عمار بن یاسر با مشاهده هاشم فرمود:«ای یک چشم! پا در رکاب کن….» هاشم پاسخ داد:«عمار خدا تو را رحمت کند، تو جنگ را سبک گرفته‌ای ولی من باید با این پرچم به این گروه بتازم، امیدوارم که به مراد خود برسم، اگر اندکی موضوع را سبک بگیرم، از مرگ ایمن نخواهم بود» هاشم به میانه میدان شتافت، عمروعاص از دور او را نگریست، هاشم سخت در حال جنگیدن بود عمروعاص گفت:«می‌بینم کسی را که پرچم سیاه در دست دارد و آهنگ گردان دارد اگر همینطور جلو بیاید، امروز تمام عرب نابود خواهد شد» عبدالله پسر عمروعاص با هاشم درگیر شد، عمروعاص ترسید اما عبدالله توانست از شلوغی میدان و حمله شامیان استفاده نموده و فرار نماید، هاشم به عقبه نیز در این نبرد مجروح گشت.
 
منبع:کتاب پیکار صفین، تاریخ یعقوبی مرگ سرخ
    یکی از روزهای نبرد صفین عمروعاص به میدان شتافت و گفت:«زندگی برای من شایسته نیست اگر روزی هاشم را که مرا آزرده و رنج داده به چنگ نیاورم آن کسی را که برای من سوگها آفریده، آن کس که ناموس مرا دشنام داده آن کس که اگر از دست من رهایی یابد، تا لحظه مرگ دچار اندوه و حسرت خواهم بود هاشم نیز در پاسخ او گفت:«زندگی برای من شایسته نیست» اگر امروز عمروعاص را که رسم فریبکاری را بنیان نهاد به چنگ نیاورم» ای دل چون خداوند امری را مقدر فرماید بی‌تابی مکن و شکیبا و بردبار باش» ای کاش ثمره‌ای که از این پیکار می‌چینی همان گورت باشد که نصیبت می‌آید، سپس هردو به جنگ با یکدیگر پرداختند، اما بعد از نبردی سخت از یکدیگر جدا شدند چندی نگذشت که امیرمؤمنان (ع) به او فرمود:«ای هاشم! تا چه زمانی می‌خواهی نان بخوری و آب بنوشی؟» هاشم عرض کرد:«اینک چنان به میدان روم که دیگر نزدت بازنگردم» امام (ع) بار دیگر به او فرمودند:«در برابر تو ذوالکلاع قرار دارد و آن مرگ سرخ شهادت نزد اوست» پس به ابن عقبه به میدان رفت، معاویه با مشاهده او گفت:«او همان یک چشم بنی‌زهره است خدایش او را بکشد، پاسداران آن پرچم نیز از قبیله ربیع هستند، شما قرعه‌کشی نمائید به نام هرکه افتاد به جنگ با آنان رود».
 
منبع:کتاب پیکار صفین، تاریخ یعقوبی
نوجوانی از دیار شام
    هاشم با گروهی از یاران خود جلو رفت و توانست پیروز بشود،‌ در همین لحظه نوجوانی به آنان گفت:«منم فرزند شهریار شاهان غسان و امروز گرویده به دین و خواهان انتقام عثمانم اقوام ما آنچه رخ داد به ما خبردادند که همانا علی (ع) پسر عفان را کشته است» پسر، امیرمؤمنان (ع) را لعنت نمود و با شمشیر به میدان تاخت، هاشم به او پاسخ داد:«در دنبال سخن تو و این جنگ حسابرسی هست از خدا بپرهیز، زیرا تو به نزد پروردگارت بازخواهی گشت،‌و از این سخنان و آنچه در ذهنت هست خداوند خواهد پرسید» نوجوان ادامه داد:«من برای این با شما می‌جنگم که به من گفته‌اند مولای شما و شما نماز نمی خوانید و مولای شما خلیفه را کشته و شما در کشتن به او کمک کرده‌اید، هاشم به آرامی گفت:«تو را به پسر عفان چه کار؟» او را یاران پیامبر (ص) و مردم آگاه به قرآن کشتند» زیرا بدعتها آورد و با قرآن مخالفت نمود، یاران محمد (ص) همان اهل دین هستند، که در اندیشیدن به کار مسلمانان شایسته‌ترند،‌ و نپندارم که کار این امت و امر این دین هرگز حتی لحظه‌ای به تو مانده باشد،… این کار را به دانایان بسپار…. به راستی یار ما و مولای ما نخستین کسی است که به پیامبر (ص) خدا نماز خواند و وی او را به دین خدا آگاه ساخت و از همگان به او نزدیکتر و سزاوارتر است، و سربازانش همه از قاریان قرآن هستند، …..» جوان با شنیدن سخنان هاشم از گذشته و اندیشه خویش پشیمان شد و به میان قوم خود بازگشت، دوستانش به او گفتند:«او تو را فریب داد» نوجوان شامی پاسخ داد:«نه او خیر مرا خواست و نصیحتم کرد».
 
منبع:کتاب پیکار صفین، تاریخ یعقوبی شهادت
    ذی‌الکلاع از افراد قبیله بکر بن وائل بود، روز نبرد به میدان رفت و گفت:«خدا نابودت کند ای قرعه شوم که چنین ناهنجار درآمدی» هاشم بی‌محابا به میدان تاخت و فریاد زد:«یک ترسو برای خودش جویای راه رهایی از این تهمت است،‌و همچون هیون گشن آوری زره پوشیده است، وی جنگ را آزموده و هرگز نمی‌گریزد و از دیه و قصاص بیم ندارد هر مردی اگر از میدان نبرد نیز بگریزد از چنگ مرگ گریزگاهی ندارد» سپس پرچمدار سپاه ذی‌الکلاع را که مردی از قبیله بنی‌عذره بود به هلاکت رساند، هر دو سپاه به جنگ با یکدیگر پرداختند، ابن عقبه به یارانش گفت:«ای مردم! من مردی تنومندم اگر از پای درآمدم شما نهراسید….» هاشم چند تن از افراد سپاه شام را کشت، «حارث بن منذر تنوفی» جلو آمد و با نیزه‌اش ضربه‌ای به او زد در همین لحظه فرستاده امیرمؤمنان (ع) به هاشم نزدیک شد و پیام امام (ع) را مبنی بر بالابردن پرچم به او داد، هاشم نگاهی به فرستاده کرد و گفت:«به شکمم بنگر» شکم او پاره شده بود، دیگر توان ایستادن نداشت، یکی از یاران امیرمؤمنان (ع) از افراد قبیله «بکر بن وائل» پرچم را برداشت، هاشم برای چند لحظه چشمانش را گشود، پیکر، عبیدالله بن عمر از سپاهیان معاویه را دید، به سختی خود را به او رساند و دندان خود را در سینه او فرو برد و همانجا بر روی سینه عبدالله جانش را تقدیم نمود. بعد از شهادت هاشم و پرچمدار قبیله «بکر بن وائل» عبدالله پسر او پرچم را برداشت و گفت:«ای مردم! همانا هاشم بنده‌ای از بندگان خدا بود که روزیشان مقدر شده آثارشان در نامه اعمال نوشته، کردارشان به حساب آمده و زندگیشان به وقت مقرر خود سپری شده، سپس پروردگارش اورا خواند و او دعوت حق را لبیک گفت و کار را به خدا وا نهاد، با ‌شهادت هاشم مردم در غم فراق او سخت گریستند، ابن عقبه به همراه گروهی از قاریان سپاه امیرمؤمنان (ع) به شهادت رسیده بود.
 
منبع:کتاب پیکار صفین، تاریخ یعقوبی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید