داستان گنج

داستان گنج

داستان گنج

در مثنوی آمده:

جوانی در بغداد از پدر ارث بسیار برد. آن را به عیش و عشرت با دوستان خرج کرد. فقیر شد و دوستانش پراکنده شدند. دست به درگاه خداوند برد. در خواب، گنجی را در مصر دید. جای گنج را هم به او نشان دادند. برای رسیدن به گنج عازم مصر شد. با مشکلات زیاد، خود را به شهر رساند. شب بود و دیگر چیزی برایش نمانده بود. تصمیم گرفت برای سیر کردن شکمش گدایی کند. در کوچه‌ها حرکت کرد. در آن ایام، دزدی زیاد شده بود. داروغه دستور داده بود هرکه نیمه‌شب بیرون بیاید، دستگیر و بازجویی شود. جوان را دستگیر کردند و نزد داروغه بردند. جوان قصه گرسنگی‌اش را گفت اما داروغه باور نکرد و دستور داد آن‌قدر بزنندش که حقیقت ماجرا را بگوید.
 

جوان بعد از نوش‌جان کردن کتک مفصل، گفت که خواب دیده‌ام که در کشور مصر در فلان شهر و فلان کوچه و فلان خانه گنجی نهفته است و از بغداد برای دست‌یابی به آن آمده‌ام. داروغه خندید و گفت او دیوانه است! رهایش کنید. سپس گفت من هم تابه‌حال سه بار خواب دیده‌ام که در بغداد در فلان محله و فلان کوچه و فلان خانه گنجی وجود دارد، ولی حتی یک‌بار هم به این فکر نیفتاده‌ام که به بغداد بروم ولی تو…، جوان دید خوابی که داروغه دیده و نشانی که می‌دهد، دقیقاً همان خانه او در بغداد است. به بغداد برگشت و در حیاط خانه خودش گنجی را یافت که پدرش برای روز مبادا برایش پنهان کرده بود.
 

تمام این سفر برای این بود که در ذهن این جوان تغییری رخ دهد و بفهمد که گنج خود را باید در خانه خود بیابد. گنج حقیقی این ایده بود و این تغییری که در ذهن او اتفاق افتاد.
ما هم باید گنجمان را در خانه خود جست‌وجو کنیم نه در خانه بیگانه. گنج ما در آن‌سوی مرزها نیست. سعادت و خوشبختی ما در کمک و همکاری به یکدیگر است. بهشت ما در همین سرزمین و فرهنگ غنی اسلامی است. کافی است ارزش‌های خود را خوب ببینیم و آن‌ها را کشف کنیم. به ما از پدرانمان میراث گران‌بهایی رسیده است. کافی است بدانیم گنج ما در شرق نهفته است نه در غرب.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا