(درسهایی از شیخ ابوالحسن خرقانی )
&;شیخ گفت:& عالِم آن بُوَد که با خویشتن عالم بود ، عالِم نبوَد آنکه به عالم عالِم بوَد ;
پالایش درون
شیخ گفت : عالم علم بر گرفت ، و زاهد زهد برگرفت ،عابد غبادت ، و با این پیش او شد . تو پاکی برگیر و با پاکی پیش او شو که او پاک است .
تواضع
و گفت : چون دانشمندان گویند : من ، تو نیم من باش ، و چون ایشان نیم من باشند ، تو چهار یک باش .
خودبینی
پرسیدند که : تو خدای را کجا دیدی ؟ گفت : آنجا که خویشتن را ندیدم .
عشق
و گفت : عشق بهره ای از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست ، آتشی است :] جان را در وی گذر نیست ، آورد و بُردیست که بنده را در آن خبر نیست .
جوانمردی
پرسیدند : جوانمردی چیست ؟ گفت : جوانمردی دریایی است به سه چشمه : اول سخاوتف دوم شفقت بر خلق ، سوم بی نیازی از خلق و نیازمندی به خلق .
شایستگی و لیاقت
مردی نزد شیخ آمد و گفت : می خواهم که خرقه پوشم . گفت : ما را مسئله ای است ، اگر جواب دهی شایست? خرقه باشی . گفت : بگوی. گفت : مردی چادر زنی در گیرد زن شود ؟ یا زنی جام? مردی پوشد مرد شود ؟ گفت : نه گفت : تو نیز اگر مرد نیستی بدین مرقّع مرد نگردی .
سلوک
و گفت : سفر پنج است : اول به پای است ، دوم به دل است ، سوم به همت است ، چهارم به دیداراست ، پنجم در فنای نفس است .
هشیاری
گفتند : مرد به چه داند که وی بیدرا است ؟ گفت : به آن که چون حق را یاد کند ، از فرق تا قدمش از یاد کرد حق خبر داشته باشد .
کرامت
شیخ المشایخ گفت : بیا تا بدین تنور فرو شویم . که زنده برآید ؟
شیخ گفت : یا عبداللّه ، بیا تا به نیستی خویش فرو شویم . تا به هستی او که بر آید ؟
سکوت
گفتند : سخن نمی گویی . گفت : اینجا که من ایستاده ام سخن نمی توان گفت. اگر آنچه مرا با اوست بگویم خلق عمل نکنند ، و اگر آنچه او را با من هست بگویم چون آتش بود که در پنبه افکنی . دریغ دارم که با خویشتن باشم و در سخن او به زبان خویشتن گفتن ، و شرم دارم که با او ایستاده ام و سخن تو بگویم .
رحمت خدا
شبی نماز می خواند ، آوازی شنید : هان بوالحسن ! خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا مجازاتت کنند ؟ شیخ گفت : ای بار خدای ! خواهی تا آنچه از رحمتِ ت می دانم و از کَرم تو می بینم با خلق گویم تا دگر هیچ کس سجودت نکند ؟ آواز آمد : نه از تو نه از من.
مدارا
بو علی سینا برای دیدار شیخ به خرقان رفت . به در خان? شیخ رسید وی به صحرا رفته بود . از زنش سوال کرد . او شیخ را دشنام داد و گفت که به صحرا رفته است .(به روایات مختلف قل شده زن شیخ بسیار بد اخلاق و بد زبان بوده است ). بو علی سینا به صحرارفت و شیخ را دید که سوار بر شیری است و ماری به عنوان عصا در دست دارد . متحیر ماند وشیخ به او گفت : آری ، تا بار چنان گرگی نکشی ، این چنین شیری ازِ تو نکشد .
غفلت
پرسیدند : بیماری همه چیست ؟
وگفت : همه یک بیماری داریم ، چون بیماری یکی بود ، دارو یکی باشد . جمله بیماری غفلت داریم ، بیایید تا بیدار شویم .
حرمت زدگان
(درسهایی از شیخ ابوالحسن خرقانی ) خودشناسی

- آبان 29, 1392
- 00:00
- No Comments
- تعداد بازدید 478 نفر
- برچسب ها : پالایش درون, جملات آموزنده, خودشناسی, شیخ ابوالحسن خرقانی, عاشقانه و عالمانه, عالم علم
اشتراک گذاری این صفحه در :

عادت به مطالعه
۱۴۰۴/۰۱/۲۱
نکات ضروری در دوست داشتن همسر
۱۴۰۴/۰۱/۲۰
مدت زمان شیردهی نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۹
هم کفو بودن در ازدواج
۱۴۰۴/۰۱/۱۸
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶