در جستجوی امید
نام شفا یافته: فاطمه موسوی
اهل: کرج
نوع بیماری: عفونت شدید حنجره
تاریخ شفا: مهرماه ۱۳۶۸
نمیدانم برای شما این سؤال پیش آمده است یا نه؛ بعضی وقتها، رنجها و غمها، در جسم و جان انسان، آن چنان نفوذ میکند، که انگار جدایی از آن، ممکن نیست و آدم میماند که با چه کسی راز و نیاز کند. صمیمیترین افراد، چند دقیقهای به صحبتهایمان گوش میدهند، و بعد انگار هیچ … گاه ما نمیتوانیم تمام رازهایمان را به همه کس بگوییم؛ این جاست که انسان، دست انسان، دست به دامن خدا میشود و یا انبیا و اولیا، صلوات الله علیهم اجمعین را به کمک میطلبد.
روزها، میتوانی درد دل کنی، بیلحظهای تأمل. ساعتها، میتوانی، غم و رنجت را بازگو نمایی. بدون این که خدای بزرگ و انبیا و اولیای الهی(ص) تو را از خود برانند و برای همین هم «دین» پلی میشود میان انسان و خدایش و عباد و نیایش، ستونها و پایههای عظیم آن، آن هم با کلماتی حساب شده و زیبا و بسیار ظریف؛ و به جرأت میتوان گفت ظریفتر از صدها، بلکه هزاران شعر و نثر.
من وقتی تنها میشوم، بیاختیار کتاب دعا را به دست میگیرم و با خدای خود خلوت میکنم، با او لحظهای متمادی راز و نیاز مینمایم. از همه چیز و همه جا میگویم. تا رهگشای راه خطیری باشد که در پیش دارم. در پارهای از اوقات قلم را به دست میگیرم و برای دلم و آنهاییی که دلی صاف چون دریایی بیگران دارند، مینویسم. دلی که امواج تلاطم مشکلات، به زانویش در نیاورده و غبار رهگذر ایام، کدرش ننموده. دلی که غرور و تکبر، در او راه ندارد و دروازهاش را عشق به وحدانیت خدای متعال و انبیا واولیای مکرمش، تشکیل میدهد و در این راستا با قلم، این نعمت بزرگ الهی، چیزی را به تصویر میکشم و مینگارم که جز معجزه نام دیگر را نمیتوان بر آن نهاد.
آری معجزه وقتی سخن از معجزه به میان میآید. برای خیلی از افراد، بعید به نظر میرسد. یعنی آنها که دلشان هنوز پاکی و بیآلایشی را به خود نگرفته آنان که تظاهر و خودنمایی برایشان، اصلیترین چیزها را تشکیل میدهد؛ و غبار کینه و دشمنی، وجودشان را فرا گرفته است. نه آنان که قلبشان و تمامی وجودشان «اوست» یعنی حق ، یعنی خدا و رابطین بر حقش …
و اما اصل مطلب:
فاطمه را همه اهل فامیل میشناختند: زنی صبور، مهربان و عزیز، زنی که بیست و چند سال از عمرش، بیشتر نمیگذشت. زنی مؤمنه و پاکدامن، روزها، در نبود شوهر در خانه به سر و وضع بچهها میرسید. آنهایی را که به مدرسه میرفتند بدرقه میکرد. و بقیه با مادر در خانه بودند.
فاطمه، چهار بچه قد و نیم قدر داشت، که همگی مادر و پدرشان را بسیار دوست داشتند. شوهر فاطمه کارمند شرکتی در کرج بود. مرد شریفی که نانآور خانه بود. وقتی او به خانه میآمد، به خانه، گرمی میبخشید. با بچهها بازی میکرد و گاه آنها را برای تفریح به بیرون از شهر میبرد. اسم او محسن بود.
فاطمه و محسن ده سال بود که با هم ازدواح کرده بودند و زندگی نسبتا بیدغدغهای داشتند.
در یکی از روزهای فصل زمستان که هوا سرد بود فاطمه در کنار پنجره اتاق ایستاده و به ابرهایی که به سرعت آسمان را میپوشانید، نگاه میکرد. برای لحظهای، در خود فرو رفت. آن چنان که گویی صدای کوچکترین بچهاش را که شیر میخواست نمیشنید. دستی به زیر گلوی خود کشید. درد و ناراحتی احساس نمود. سپس طفل کوچکش را در آغوش کشید و شروع به شیر دادن او کرد.
فاطمه وقتی حرف میزد، صدایش کمی زنگدار شده بود و گاهی خونابهای کمرنگ از گلویش به بیرون تراوش میشد. بیاختیار غمی گنگ همراه وحشتی مرموز، سراپایش را گرفت و به از دست دادن سلامتی خود فکر کرد و اندیشید: خدایا ! من که یک زن سالم و شاداب بودم ؟! من که در زندگی بیآلایشمان غمی را حس نمیکردم؟!
ای خدای مهربان! من که از بندگانی هستم که جز راه تو، راهی را نرفتهام؟! افکار مختلف به فاطمه هجوم آورده بودند، و تبی که چند روز او را به خود مشغول کرده بود.
صبح یکی از روزها، فاطمه به درمانگاه نزدیک خانهشان رفت. عکسهایی از حنجره فاطمه گرفته و آزمایشاتی نیز برایش نوشته شد. پس از گرفتن عکسهای رادیولوژی و آزمایشات ویژه، وجود عفونت شدید حنجره برای فاطمه محرز شده بود.
او احساس شدیدی از ناامیدی را با خود به هر سو میکشاند. بارها، ساعتهای متوالی در حالی که سجاده نمازش پهن بود، دعا و نیایش فراوان میکرد.
شاید خداوند سبحان، نظر لطفش را به او نمود و غم و رنجش را میکاست. چرا که بیوجود فاطمه، تلاطمی در زندگی آنها به وجود میآمد و چه بسا زندگی بقیه افراد خانواده، دستخوش بلاتکلیفی میگردید.
گاه فرزندان فاطمه، برای بهبودی مادرشان، اشک میریختند و دعا میکردند. پروانه، دختر بزرگ فاطمه، یک شب تا سحر برای مادرش دعا کرده و در گوشهای از اتاق، طاقباز به خواب رفته بود، در حالی که چند قطره اشک بر گونههایش خشک شده بود. مادرش متوجه او شد و رواندازی روی انداخت و بالشتی را زیر سرش قرار داد و برای خود و فرزندانش و شوهرش اشک ریخت و دعا نمود.
شوهر فاطمه به کرات به فاطمه گفته بود که هر کاری از دستش برآید برای او انجام میدهد، تا شاید سلامتیاش را به دست آورد. حتی به قیمت فروش همه چیز زندگیشان؛ رفته رفته بهار فرا میرسید و زمستان رخت بر میبست. هوا رنگ و بوی تازهای به خود گرفته بود، ولی یک نوع بیقراری در روح فاطمه احساس میشد.
فاطمه وقتی به سر شاخههای درختان نگاه میکرد، به خوبی رویش زندگی را در شاخههای نسبتا خشک میدید و میدید که چگونه خداوند بزرگ، گیاهان ظاهرا خشک و نیمه مرده را دوباره جان میدهد.
او میدید که یک دانه خشک و بیروح، چگونه میتواند شاداب و با طراوت شود و روح زندگی را بازیابد. برای همین، فاطمه هرگز امیدش را از توسل به خدای کریم از دست نمیداد.
بالاخره بهار فرا رسید. سفره هفت سین خانواده فاطمه پررنگتر از همیشه بود. چرا که قرآن بزرگی را که همسرش به تازگی به او اهدا کرده بود با رنگهای جالبی که روی جلد سوسنیاش داشت، چشم و روح را نوازش میداد. به ویژه آیه زیبای: «لایمسه الا مطهرون». به آن دست نزنند به جز پاکان و نیکان.
فاطمه بارها با ظاهری تمیز و آراسته و باطنی عاری از هر گونه شبهه، قرآن مجید را در دست میگرفت، به کرات به آن بوسه میزد، و گاه در همان حال در مقابل چشمان فرزندانش، اشک میریخت. او میدانست که هیچ وقت نمیتوان خوبی و بدی را با هم در یک جا جمع نمود، و فرقی بین آنها نگذاشت.
او میدانست که خداوند کریم، آن کتاب آسمانی و مبارک را توسط حضرت محمد (ص) برای هدایت بشر، عنایت فرموده است. او میدانست انبیای مکرمش، بیجهت به رسالت برگزیده نشدهاند. بیتأمل صبر حضرت ایوب (ع) را به خاطر میآورد، و خدا را از آن همه بزرگی، شکر مینمود.
پس او چارهای نداشت جز صبر و تحمل. چرا که خداوند، همان گونه که شب و روز را قرار داده و نظام آفرینش را پدید آورده، نتیجتا میبایست با دیدی عمیقتر به این امر نگاه میکرد و تا حدی زندگیش را با مشیت الهی وفق میداد.
روزی انسان متولد میشود و روزی به خواست خدا از جهان میرود و در این بین است که همه چیز را تجربه میکند: فقر، ثروت ، بیماری و سلامت و همه و همه …
اما امید او هرگز به یأس مبدل نمیگردید. زیرا کسانی که همواره به یاد خدا و ائمه اطها هستند، میبایست پر تحمل و شکیبا باشند و هیچ وقت امیدشان را از دست ندهند و قلبشان را همواره مالامال از مهربانی و شفقت به دیگران نمایند؛ که مسلما این رفاهی است خوب برای جلب رضای خدای یکتا.
در هر حال، سفره هفت سین فاطمه که مظهری کوچک از دگرگونی فصلها و قدرت خداوند سبحان بود به سفره دعا و توسل، مبدل شده بود.
فاطمه در کنار سفره، جانماز و مهر و تسبیح کوچکی را که چند سال قبل مادربزرگش از مشهد برایش آورده بود، گذارده بود. بی هیچ گونه تأمل و اختیار قلبش برای هشتمین امام و زیارت مرقد مطهرش، تپید و تصمیم گرفت که هر طور شده در مهرماه همان سال به مشهد الرضا (ع) بیاید.
مشهدی که مرقد مطهر حضرت ثامن الحجج (ع) میباشد.
روزها به سرعت میگذشتند، تا روزی فرا رسید که همسرش برای او و خودش دو بلیط قطار برای مسافرت به مشهد مقدس تهیه کرده بود. آنها بچهها را نزد اقوامشان گذاشتند. لحظه موعود فرا رسید و فاطمه و شوهرش سوار بر ارابه آهنین، راهی دیار امام هشتم (ع) شدند.
آنها وقتی که وارد مشهد میشدند، تازه آفتاب طلوع کرده بود و انوار طلاییاش را همه جا گسترده بود. به ویژه گنبد طلایی امام (ع) که درخششی ملکوتی داشت. آنها از درون قطار، ایستاده سلامی به امام (ع) دادند و لحظاتی بعد، قطار با بوقهای مکرر، در ایستگاه مشهد ایستاد.
فاطمه و شوهرش با کولهبار مختصرشان بلافاصله پیاده شدند و سراغ یکی از مهمانخانهها را گرفتند و پس از چند دقیقه با وسیله نقلیه، به مهمانخانهای در خیابان طبرسی رسیدند.
مردم زیادی در رفت و آمد بودند و مشهدالرضا (ع) حال و هوایی دیگر داشت. عدهای در آن صبح خوب و قشنگ، خرید میکردند. گروهی به تماشای مغازهها مشغول بودند و جمعی نیز به طرف حرم مطهر، درگذر بودند.
فاطمه هم پس از مستقر شدن در مهمانخانه، همراه همسرش به طرف حرم به راه افتاد. چند روزی به همین منوال گذشت. حال و هوای حرم، کاملا او و شوهرش را گرفته بود، تا سرانجام در روز ۲۵/۷/۱۳۶۸ فاطمه موسوی بنا به گزارش دفتر شفایافتگان آستان قدس رضوی، شفای خود را گرفت و بیماری او که میرفت زندگیاش را دستخوش تلاطم سازد به یکباره از میان رفت. چرا که او دیگر نیازی به دارو و درمان نداشت و آنها شاد و خرم به دیار خود بازگشتند و همه چیز را برای آشنایانشان در طبق اخلاص نهاده، بازگفتند …