دفترچه خاطرات شهید حمید رضا مدنی قمصری

دفترچه خاطرات شهید حمید رضا مدنی قمصری

بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان
 
روزی که ما از تهران پادگان ولی عصر (عج) حرکت کردیم، همه خوشحال بودند که به جبهه اعزام می‌شوند …..
یک مقدار عقب‌تر و قبل از حرکت را بگویم: هنگامی که ما در پادگان امام حسین (ع) آموزش می‌دیدیم، قبل از اردو چندین نفر از گروهان ما را برای پاسدار خانه بردند و ما به اردو رفتیم. در اردو چقدر خوش گذشت و ما کیف می‌کردیم. بعد از ۵ روز تمرینات شبانه روزی به پادگان آمدیم و دوره‌مان تمام شده بود.
همه خوشحال بودند که توانسته بودند اردو و این دوره را به پایان برسانند بعد فرمانده گروهان آمد و به بچه‌ها مرخصی داد و ما به منزل بازگشتیم. بعد از چند روز مرخصی به پادگان امام حسین (ع) رفتیم و همه بچه‌ها را به آمفی تئاتر بردند.
در آنجا چند تا از برادران سپاه صحبت کردند و از صحبت‌های برادران معلوم بود که می‌خواهند بچه‌ها را در تهران پخش کنند. بعد از صحبت‌های آن برادران همه بیرون از سالن آمفی تئاتر جمع شدند. برادرهای مسئول گروهان ها نیز بیرون جمع شده بودند بعد فرمانده پادگان آمد و بین ۵۰۰ الی ۶۰۰ نفر، تنها ۵۰ نفر را برای جبهه انتخاب کرد و از گروهان ما ۴ نفر به جبهه اعزام می‌شدند که یکی از آنها من بودم و سه تای دیگر نام‌هایشان از این قرار است: غلامعلی خاوری، مجید سکنایی و ایروانی.
ما چهار نفر را به پادگان ولی عصر آوردند در آنجا نیز زیر نظر برادران سپاه دوره پدافند «زمین به هوا» را یاد گرفتیم و بعد از دو روز دوره به جبهه جنوب منتقل شدیم. در راه ما از شهرهای قم، اراک، بروجرد، کتمان، اندیمشک، شوش، دزفول و اهواز گذشتیم و به پایگاه «منتظران شهادت» رسیدیم.در آنجا یک صبح تا ظهر بودیم و بعد از ظهر با تجهیزات به «دارخوئین» رفتیم، یعنی محل اصلی «انرژی اتمی». در انرژی اتمی شب را گذراندیم و بعد صبح که شد بچه‌ها را ۴ تا ۴ تا تقسیم می‌کردند من و خاوری با هم به پدافند دارخوئین رفتیم و ایروانی و سکنایی نیز به آبادان رفتند.

* * * * * * *

وقتی ما به دارخوئین رسیدیم چند تا از برادران بسیج کاشمر در آنجا بودند و فردای آن روز وقتی ما مستقر شدیم آنها رفتند. ما هر روز توپ را ۳ کیلومتر به جلو می‌بردیم و بچه‌ها خوشحال بودند. یک روز صبح که رفتیم و مستقر شدیم مقداری در اطراف کانال گشت زدیم و آمدیم و دیدیم خبری نیست. ظهر که شد غذا را خوردیم و یکی از برادران پاس می‌داد که بقیه برادران خوابیده بودند نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر بود که دیدیم سیل خمپاره‌هاست که به طرفمان شلیک می‌شود. ما توپ و وسایل را جمع کردیم و به عقب برگشتیم. این را هم باید بگویم که نیرویی جلوتر از ما قرار نداشت و در همین روز که خمپاره به طرف ما شلیک می‌کردند نزدیک بود که یکی از برادران ترکش بخورد و خدا خیلی به ما رحم کرده بود، وقتی برگشتیم دیدیم که چند تا از بچه‌ها ایستاده‌اند و منتظر ما بودند و وقتی که ما برگشتیم آن بچه‌ها خوشحال شده بود و شکر خدا را کردند. چند ساعتی از آن برنامه گذشته بود و ما در پایگاه خود بودیم و بچه‌ها گفتند که جای ما شناسایی شده است و بهتر است که جای خود را عوض کنیم.
فردا که به جلو رفتیم به جای اصلی نرفتیم؛ و رفتیم به جای دیگر که از دو طرف کانال ما را پوشانده بود. تقریباً ساعت ۵/۱۲ بود که دیدیم دو تا میگ ۱۹ آمدند و با ما ۵۰۰ متر فاصله داشت و وقتی ما سر توپ را برگرداندیم، میگ به پشت کانال رفته بود و ما نمی‌توانستیم به طرف آن شلیک کنیم و خیلی حالمان گرفته شده بود، چون دیدیم که نتوانستیم میگ‌ها را بزنیم و فرمانده توپ برادر عرب بود که زود گفت: توپ را جمع کنید، برویم سر جایمان. رفتیم به موقعیت اصلی چند ساعتی آنجا بودیم و برگشتیم به پایگاه.
فردا که رفتیم به آنجا بچه‌ها رفتند با ماشین گشت و یک جای بهتر برایمان پیدا کردند و فردا صبح به آن مکان رفتیم. جایمان خیلی عالی بود، چون که استتار و اختفاء خوبی داشت و بچه‌ها به شوخی به هم می‌گفتند که: عراقی‌ها ما را کوبیدند که ما عقب برویم، رفتیم جلوتر از فاصله ما تا مقرّ اصلی ۵/۵ کیلومتر شده بود و بچه‌ها می‌گفتند که اگر خبری بشود هوانیروز تا بخواهد بیاید یک ساعت و یا تقریباً سه ساعتی طول می‌کشد، تا بخواهد به این منطقه ما برسد.
خلاصه خیلی جای خوبی داشتیم، بعد از چند روز فرمانده توپ ما مرخصی گرفت و رفت منزل خودشان و معاون فرمانده آتش بار به نام برادر «عیسی گل وردی» به جای او پیش ما آمد و چند روزی آنجا بود خیلی بچه آقایی بود. ما وقتی یک روز که با این برادر جلو رفتیم تقریباً نزدیکی‌های ساعت ۵/۹ صبح بود که دیدیم با توپ ما را می‌کوبند.
چند تایی زدند ما جایی نرفتیم و دیدیم که توپ‌ها نزدیک‌تر می‌شوند و برادر عیسی گفت که: وسایل را جمع کنید تا برویم. وقتی به عقب برگشتیم به جای اولی توپ را مستقر کردیم و برادر عیسی به مقر برگشت و فهمید که ارتشی‌ها دارند مرا می‌کوبند، برگشت و توپ را جمع کردیم و به جای اولیه خودمان رفتیم. بعد از چند روز یکی دیگر از برادران به نام برادر «محمد بمانی» به جای برادر عیسی آمده بود، این برادر خیلی خوش صحبت و خوش بیان بود وقتی پیش ما بود روزی نمی‌شد که ما را نخنداند. این برادر معروف شده بود به «کا کا ممد».به او می‌گفتیم چطوری، خیلی با ملاطفت می‌گفت: خیلی ممنون. بعد از چند روز برای زمستان ما فکری کرد و گفت: جلو نمی‌رویم و مشغول سنگر کندن می‌شویم. از فردا صبح شروع به کندن سنگر کردیم عجب سنگری شده بود ما هر وقت بیکار می‌شدیم می‌آمدیم و سنگر را می‌کندیم در این چند روز که ما جلو نرفتیم، هر روز میراژ می‌آمد و از سطح بالا بمب باران می‌کرد و می‌رفت و بچه‌ها هر چه تیر به طرف آن شلیک می‌کردند به آن نمی‌رسید. چون خیلی بالا بود و تیر به آن نمی‌رسید. بعد از چند روز سنگرمان را درست کردیم و مورد استفاده قرار دادیم چه سنگری بود، کیف می‌کردیم. شب‌ها گرم بود و صبح که بود بچه‌ها نایلون را بالا می‌زدند و خنک می‌شد. خیلی با حال بود و چند روز به جلو رفتیم و دیگر هوا سرد شده بود و باران می‌آمد و مه بود و ابر سیاه در آسمان بود و یک روز که به جلو رفتیم به محل که رسیدیم توپ را حاضر به جنگ کردیم و چند ساعت که گذشت دیدیم که باران گرفت و برگشتیم به مقرّ و توپ را بردیم، سر جای خودش مستقر کردیم چه قشنگ و دلپذیر بود، هوایش عالی بود و انسان کیف می‌کرد.

* * * * * * *

در تاریخ ۲ /۹/۱۳۶۰ ود که یک لوله توپ را باز کرده بودیم و می‌شستیم در همین حال دیدیم که ۳ تن از برادران سپاه به آنجا آمدند و می‌خواستند پست را از برادران تحویل بگیرند. چون مأموریت آن برادران تمام شده بود و این نیروها، به جای آنها آمده بودند. این برادران وسایل خود را جمع کردند و وسایل نظامی را تحویل دادند و نهار آخر را با ما خوردند و بعد از ظهر بود که دیدیم برادر بنائی آمد و گفت که برویم. چه دردناک بود وقتی آن‌ها می‌رفتند با هم روبوسی کردیم، بغض در گلویمان بود. می‌خواستیم گریه کنیم. اما چه کنیم آنها هم ناراحت بودند، ولی خوشحال به ما خود را نشان می‌دادند و ما از یک طرف خوشحال بودیم که این برادران به خانه خود باز می‌گردند.
خلاصه خداحافظی کردیم و من با قایق موتوری آنها را به آن طرف رود بردم در آن طرف نیز خداحافظی کردم و آنها سوار ماشین شدند با دست با آنها خداحافظی کردیم و آنها رفتند.
ما در اینجا ماندیم و با این برادران با هم دوست و برادر شدیم و خیلی خوشحال شدیم که این ۳ برادر چقدر مهربان و دوست داشتنی بودند و اسامی آنها به این ترتیب است: ۱- برادر شریفی، ۲- برادر سجادی، ۳- برادر محمد زاده. خدا حفظشان کند ما هم با آنها دوست شده بودیم و آن شب نیز آنها را سر پاس گذاشتیم خلاصه که دل تنگی ما کم شده بود و به این برادران انس گرفتیم.
در روز ۳/۹/۱۳۶۰ بود که صبح برادران به جلو رفتند و گشت زدند و من و چند تا پیش توپ بودیم و من نیز پشت توپ نشسته بودم. نزدیکی‌های ساعت ۱۱ بود که دیدیم میراژ آمد و جلو ما را راکت و بمب و بمب خوشه‌ای زد و من روی توپ نشسته بودم و چند تا رگبار به طرف میراژ زدم، ولی چون خیلی بالا بود تیر به آن‌ها نمی‌خورد ولی من به طرف بمب‌های خوشه‌ای‌اش رگبار بستم و یکی از بمب‌هایش را در هوا منفجر کردم، ولی خدا خیلی به ما رحم کرد ولی من از این تعجب می‌کنم که وقتی که راکت‌ها را زده بودند. من روی توپ نشسته بودم ولی نمی‌دانم که چطوری بود که به من ترکش‌ها نخورده بود در صورتی که یکی از راکت‌ها تقریباً ۲۰ متری سنگر ما خورده بود. ولی خیلی خدا به من و بچه‌ها رحم کرد.آن روز گذشت و شب که بود بعد از دعا و ثنا بود که پاس ۱ یکی از برادران سپاه بود که جدید آمده بود. اسلحه ژ ۳ را مسلح کرده بود و اشتباهی کرد و روی رگبار گذاشت و به هوای اینکه ضامن است و دستش را به روی ماشه گذاشت و چند تیر به هوا رفت و سقف را پشت سر گذاشت و خدا خیلی به ما رحم کرد.

* * * * * * *

چند روز بعد باران شدیدی آمد طوری بود که تمام لباس‌های ما گلی شده بود و شانس ما چکمه داشتیم، ولی باز لباس‌های ما گلی بود. من مسئول قایق نیز شده بودم و توی آن باران به این طرف و آن طرف آب می‌رفتیم، بد نبود خیلی کیف داشت. فقط سرد شدن هوا بود که کمی ما را ناراحت کرده بود، چون زمین گل شده بود و زیاد نمی‌شد راه رفت و به سختی وضو گرفتیم ولی الحمدلله روزهای بعد آفتاب شد و زمین خشک شده بود. خیلی هوای عالی و با صفایی داشت مقداری هم از روز حمله بگویم روزی که می‌خواست حمله بشود همان شب نیز عراقی‌ها می‌خواستند حمله کنند عجب قدرتی، تا آنها خواستند حمله کنند، بچه‌ها نیز سلحشورانه به آنها تاختند و آنها را حسابی گوش مالی دادند. چه خبر بود بچه‌ها از خوشحالی بال درآورده بودند، چه صفایی داشت، ما وقتی خوشحالی بچه‌ها را می‌دیدیم روحیه می‌گرفتیم چه با صفا بود.
خدا را شکر چنانچه امام نیز پیام داده بود ما نیز گوش کردیم خیلی عالی بود این هم از حمله به بستان در روز ۱۳/۹/۱۳۶۰ بود که عده‌ای از بچه‌ها گفتند که چند تا توپ آورده‌اند و می‌خواهند در جبهه سوسنگرد مستقر کنند و به نیرو احتیاج دارند و از هر توپی ۱ الی ۲ نیرو جدا می‌کردند و می‌بردند.
در همان شب بود که دیدیم برادر خلخالی فرمانده آتش بار جنوب آمد و با زحمت یکی از بچه‌ها برای سوسنگرد جدا شد و شب را آن برادر پیش ما بود و فردا صبح بود که آن برادرمان به نام طاهری به آن طرف آب رفت و در همان وقت یکی از برادران سپاهی نیز از پیش ما رفت به نام برادر محمد زاده. ما تنها شده بودیم زیرا دیگر تعداد نفراتمان به ۶ نفر رسیده بود و هنگامی که خداحافظی می‌کردیم بغض گلویمان را می فشرد. ولی باید گفت «تَوَکّلت علی الله».
در ظهر همان روز بود که عده‌ای از بچه‌های گناوه و فارس که نزدیک ما بودند می‌خواستند بروند. چه وضعیتی شده بود تمام بچه‌های فارس و گناوه را من به عملیات می‌بردم و به آنها درس می‌دادم. وقتی که از بین اینها ۶ نفر می‌خواستند بروند از همه آنها التماس دعا می‌کردیم. دلم می‌سوخت زیرا عملیات را نتوانستم تا آخر به پایان برسانم، چه گریه‌ای می‌کردند، شخصی بود، سید بود که معروف بود به «سید آقا»، چه گریه‌ای می‌کرد.این ۶ نفر به غیر از ۱ نفرشان بقیه متأهل بودند، خیلی دردناک بود همه گریه می‌کردند اما چه کنم آنها کشاورز بودند و باید به کشت و کار خود می‌رسیدند.

* * * * * * *

 در روز ۱۵/۹/۱۳۶۰ بود که یکی از بچه‌های قدیمی که در سنگر پهلویی ما بودند از خط مقدم برگشته بود. ما خیلی خوشحال شدیم، احوال پرسی کردیم و از حال بچه‌ها از او پرسیدیم او با کمی وقفه گفت که بچه‌ها در حمله زخمی شده‌اند ما خیلی ناراحت شدیم، پرسیدیم: به کجایشان تیر خورده است گفت: که برادر سلیمانی تیری به پایش خورده است، صابر تیر به کمرش خورده و یزدانی تیر به کتف راستش خورده است. ما خیلی ناراحت شده بودیم و از خدای متعال خواستارم که هر چه زودتر زخمی‌ها را شفا عنایت فرماید.
در تاریخ ۱۸/۹/۱۳۶۰ بود که صبح که شد بچه‌ها می‌خواستند بروند گشت و من و برادر خاوری پای توپ بودیم و بچه‌ها به جلو رفتند در جلو که بودند از سنگرهای عراقی‌ها رد شده بودند و طوری شده بود که عراقی‌ها با دست به آنها علامت می‌دادند که اینها به جلوتر بروند. بچه‌ها فهمیده بودند و در همانجا بودند که دیدند عراقی‌ها با تیر بار به طرف آنها شلیک می‌کنند و آنها نیز با موتور از منطقه دور شده بودند. خیلی خدا به آنها رحم کرده بود زیرا فاصله بین اینها با عراقی‌ها ۵۰۰ متر بوده است. خلاصه برگشته بودند و قرار شده بود که شب به جلو برویم و در کمین عراقی‌ها باشیم فرمانده توپ قبول کرده بود، بچه‌ها نمی‌دانستند که شب به جلو می‌روند یا نه. حال بچه‌ها وقت شماری می‌کردند که هر چه زودتر شب فرا رسد شب فرا رسید ولی اطلاعات خبر داد که تا چند روز جلو نروید به خاطر اینکه احتمال دارد موضعتان شناسایی می‌شود ما قبول کردیم و به جلو نرفتیم.
در روز ۲۰/۹/۱۳۶۰ بود که دیدیم دو تا از برادران که در تهران مانده بودند و در پاسدار خانه بوده‌اند آمدند پیش ما، خیلی خوشحال شدیم، چون یکی از برادران هم دوره‌ای خود را دیدیم و هم خبری از تهران پیدا کردیم. چه خوب بود همان روز نیز که آنها آمده بودند ما با موتور به گشت رفته بودیم، چه خوب بود انسان کیف می‌کرد خیلی صفا داشت و یک روز دیگر برادران به گشت رفته بودند و عراقی‌ها با توپ ۲۳ میلی متری و خمپاره و توپ آنها را می‌کوبند ولی خوشبختانه از آنجایی که خدا می‌خواهد هیچ یک زخمی و یا شهید نمی‌شوند.
خداراشکر و روزها همان طور می‌گذرد و در ۲۵/۹/۱۳۶۰ بود که یکی از برادران که قبلاً در پدافند بود به کمک ما آمد.
این برادر به نام جوادی به ما اضافه شد این برادر تقریباً ۵۰ ساله یا کمتر یا بیشتر بود که جایتان خالی دعای کمیلی خواندیم و پنجشنبه بود و اربعین نیز بود؛ صفایی داشت.
الحمدلله دعا خوانده شد و ما همگی به کارهای خویش مشغول شدیم چند روزی به صورت معمولی گذشت و روز پنج شنبه ۳/۱۰/۱۳۶۰ بود که ما برای بچه‌هایی که تازه به منطقه آمده بودند کلاس گذاشتیم و من چون «آرپی جی زن» بودم به آنها آموزش آر پی جی دادم و بچه‌های دیگر به کارهای خویش مشغول شدند. کلاس‌ها تمام شده بود و تنها تیراندازی مانده بود که چون بعد از ظهر بود و دید با عراقی‌ها بود تیر اندازی نکردیم و فردای آن روز برادران را در یک خط قرار دادیم و چهار آرپی‌جی زن در یک خط آتش بودند، با یک تیری که من شلیک کردم آنها نیز شلیک کردند. بد نبود هر چهار آرپی‌جی زن تقریباً نزدیک هدف زدند. بعد از کلاس آر پی جی نوبت به کلاس نارنجک تفنگی و دستی رسید. من نیز به آنها آموزش دادم و بعد به هر کدام از آنها نارنجکی تفنگی و بعضی دستی دادیم و آنها نیز شلیک کردند. همه خوشحال بودند و همچنین ما نیز خوشحال از این که توانسته بودیم خدمتی را انجام دهیم.
فردا جمعه نیز جایتان خالی یک کاسه عدسی دادند، چقدر خوشمزه بود، کیف کردیم الحمدلله رب العالمین.
تقریباً ساعت ۱۰ صبح بود که باران شدیدی می‌بارید سنگر بغلی ما پرچم سیاهی درست کرده بود و در یک طرف پرچم یک پنجه گذاشته بود و میان این پرچم «عکس امام» را آویزان کرده بود، سینه زنان به طرف سنگر ما آمدند ما هم با آنها هم صدا شدیم و سینه‌ای زدیم و رفتیم زیر سایبان و در آنجا سینه‌ای زدیم و بعد دعایی کردیم و یکی از برادران پدافند، شربت آبلیمو درست کرده بود و آورد و بعد از سینه زنی به هر یک از برادران لیوانی شربت داده شد، خیلی صفا داشت.
در روز یکشنبه بود که صبحانه ما سیب زمینی و روغن داشتیم. غذا درست شده بود، آوردیم، سر سفره گذاشتیم.
بچه‌ها همه خوردند و کیف می‌کردند. یکی از بچه‌ها یک لقمه بزرگ گرفت و در دهان خود گذاشت و یک لقمه بزرگ دیگر در دستش گرفت و به صورت خود نزدیک کرد و می‌خواست در دهانش بگذارد، خیلی قیافه خنده داری پیدا کرده بود، چون نمی‌توانست آن لقمه را بخورد. لقمه دیگری را می‌خواست در دهانش بگذارد.
تقریباً ساعت ۵/۱۲ ظهر بود که دیدیم عراقی‌ها با خمپاره ۱۲۰ به طرف ما شلیک می‌کردند. ۵ تا خمپاره انداختند و تقریباً نزدیک خاکریز خورد ولی بچه‌ها بی خیال به این طرف و آن طرف می‌رفتند بعد دیگر دیدیم با خمپاره نزدند و با بچه‌ها رفتیم غذا گرفتیم عجب غذایی بود غذا چلو مرغ بود جایتان خالی خوردیم و کیف کردیم.فردا صبح بود که بچه‌ها کلوخ‌ها را جمع کردند و یک جایی کلوخ‌ها را جمع کردند و زیر آن آتش درست کردند و عجب کلوخ سیبی درست کردند خیلی خوشمزه شده بود و در همان روز بود که حسن و منوّر پایان مأموریت گرفته بودند و می‌خواستند بروند با آنها خداحافظی کردیم و آنها نیز رفتند.

* * * * * * *

 در روز ۱۰/۱۰/۱۳۶۰ بود که تقریباً ساعت ۵/۱۰ صبح بود که دیدیم برادر خلخالی نیروهای جدید را آورد و با ما گفت که بعد از ظهر از آنجا به پایگاه منتظران شهادت برویم. بعد از ظهر بود که ما از برادران دیگر خداحافظی کردیم و تا دم آب فرمانده توپ برادر شریفی و زرین کلاه دنبال ما آمدند، قایق را برادر قدمی روشن کرد که ما را به آن طرف آب برد. هنگامی که سوار قایق شدیم از شانس ما پروانه قایق درآمد و ما در وسط آب بودیم و جریان آب ما را از گوشه به وسط آب برد و ما در وسط آب همراه با جریان آب به پائین می‌رفتیم، هنگامی که وسط آب بودیم به برادر شریفی گفتیم: قایق را روشن کن. قایق را روشن کرد و به دنبال قایق ما آمد از شانس ما بادی شروع شد و قایق ما را به آن طرف آب مقداری پائین تر آورد. ما پیاده شدیم و از آنها خداحافظی کردیم و با یک وانت به اهواز و به پایگاه منتظران شهادت رفتیم.

* * * * * * *

در تاریخ ۱۰/۱۰/۱۳۶۰ بود که حکم پایان مأموریت را گرفتیم و قرار شد که بعد از ظهر با قطار به تهران برگردیم. بچه‌ها رفتند و بلیط قطار را گرفتند و ساعت ۴ بعد از ظهر قطار حرکت کرد و در قطار قرار بود ما ایستاده بیاییم. ولی ما یکی از کابین‌ها را در آن نشستیم و تا تهران در همان کابین نشستیم و ساعت ۴۵/۱۰ دقیقه صبح بود که به تهران رسیدیم. این بود ماجرای مأموریت ما.

«فی امان الله».

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید