اینجا هویزه سرزمینی به بلندای عشق و به وسعت بال کبوترانی که عاشقانه پر کشیدند. سبکبال و رها و سرزمینی به اندازهی دستهای دلمان و به اندازهی آسمان چشمهای مردانی از جنس نور. سرزمینی به پاکی و قداست حرم امن الهی و اینجا شهید آباد، سرزمین عشق است. محل پرواز صدها دل، صدها عاشق و صدها کبوتر، اینجا مکان عاشقی است و نردبانی به آسمان. اینجا مقدس است و هویزه چون نگینی بر انگشتری میدرخشد و حرم سبز شهید” سید حسین علمالهدی” بر زیبایی و قداست این مکان مقدس میافزاید. حرم سبزی که در هالهای از نور میدرخشد و گرداگرد آن زائرانی حلقه زدند. مانند حجاج بیتاللهالحرام که گرداگرد کعبه طواف میکنند. اینان به طواف آمدهاند، به طواف این حرم. این حرم کعبه هویزه است و ملایک دستهدسته دور آن میگردند. باید عاشق باشی و بفهمی عشق یعنی چه؟ عشقی که در رگهای مردان این خاک، جاری است و از دستهای هویزه میچکد و در چشمهای نخلهای این سرزمین میروید. چقدر زیباست حرم این عاشق و زیباتر از آن عکسی است که در قاب سبز این حرم، چشمان هر زائری را خیره میکند چقدر آشناست. انگار سالهای سال میشناسمش. این چهرهی آشنا کیست که این همه زائر دارد و من هم زائر چشمهایش میشوم. تا لحظهای پیش، فکر میکردم در بین شما آسمانیان، غریبهام. اما حالا که چند لحظهای با شما بودم، حس میکنم تمام دل من اینجاست و بوی شما را میشناسم.
چشمان شما را میشناسم. خدای من با شهیدان بودن چه لذتی دارد و چقدر خوب است آدم لحظهای از ساعات عمرش را اینجا باشد و در کنار شهدا. حس عجیبی دارم. شبیه احساس پر گشودن. بال زدن. مینشینم کنار مزار شهیدی از جنس آسمان. یک سلام و صلوات و فاتحهای هدیه میکنم. زیارت نامهی عاشورا اینجا تنها مونس و همدم من است. زمزمه میکنم. خدای من تمام آن چه را که باید از اعماق چشمانم بریزد از دستانم میریزد و من ناچار به کلمات پناه میبرم. پناه به کلماتی که بیشک از عمق چشمان این شهید به دستانم میوزد. کلماتی که از اشک چشمانم سبقت گرفتند و بر صفحهی دفتر خاطراتم میدوند و بر من میبارند؛ مانند باران شبهای عملیات. اینجا به سراغ هر لالهای که میروی، بوی کربلا میدهد. بوی حسین و هفتاد و دو لالهاش را خوب از لابهلای این مزار حس میکنی پس زیارت میکنی و کربلایی میشوی. آری کربلا همینجاست و بوی حسین در لحظهلحظهی این فضای روحانی جاری است.
کمی آن طرفتر به سراغ لالهای میروم بینام و نشان. عجیب است بوی آشنایی دارد. بوی سالهای غربت را میدهد. این را از گرد و خاکی که به گلبرگهایش نشسته، میفهمم و از چشمهای بارانیشان و از دستهای سبزش که خاطرات شبهای عاشقی را روایت میکنند . این جا خاک هم حرف میزند. حرفی از حضور کبوترانی که در کشاکش تیر و گلوله، بال و پرشان سوخت و لالههایی که در خون تپیدند و نخلهایی که تیر خوردند تا عشق زنده بماند و بهشت در کوچههای این دشت بروید.
پس دوباره سلام هویزه ! سلام به چهره بهشتیات. و سلام به شهیدانت که چشمان سبزشان زیبایی این دشت را دوچندان کرده و من این زیبایی را از ردّ پایشان میخوانم. ردّ پایی که هنوز روی خاک نشسته و با ما سخن میگوید و ردّ پای چشمانشان که تا کوچههای آسمان قد کشید. کاش این عشق و حضور خوب که در چشمانم روییده، مرا دلتنگ اینجا نکند. خدا میداند دلم برایتان تنگ میشود و شما خوب میدانید که چشمهایی دیگر به دیدنتان میآیند. همان چشمهایی که سراغ شما را در کوچههای شهر میگیرند. روی دیوارهایشان عکس شما را طراحی میکنند و در دفتر دلشان از شما مینویسند و من هم میخواهم دلم را اینجا بگذارم. کنار دلهایتان. پس شهدا هوای دلم را داشته باشید.
سرزمین آشنا
- اسفند ۱۰, ۱۳۹۳
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 201 نفر
- برچسب ها : دفاع مقدس, دل نوشته ها, سرزمین, عاشقانه, عشق, کبوترهای سبک بال, لاله