گاو اول
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسرجان! برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یکبهیک آزاد میکنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو را بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان به انتظار اولین گاو ایستاد. وقتی در طویله باز شد، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تا حالا دیده بود، بیرون دوید. مرد با خودش فکر کرد حتماً گاوهای بعدی گزینههای بهتری خواهند بود. پس کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی نبود! در تمام عمر گاوی به این بزرگی و خشمگینی ندیده بود. گاو با سُم به زمین میکوبید و خِرخِر میکرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی که باشد، از این بهتر خواهد بود، باز به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. برای بار سوم، در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیفترین، کوچکترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! درحالیکه گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست بهموقع روی گاو پرید. دستش را دراز کرد… عرق سردی بر پیشانی مرد نشست؛ گاو سوم اصلاً دم نداشت!
*
زندگی پر از فرصتهای دستیافتنی است. بهرهگیری از بعضی فرصتها ساده است و بعضیها مشکل، اما زمانی که به آنها اجازه دهیم بگذرند تا شاید فرصتهای بهتری در آینده نصیبمان شود این موقعیتها شاید هیچوقت دیگر پیدا نشوند برای همین، همیشه با خودتان بگویید اولین فرصتها را غنیمت بدان.