شاگردی بود که استاد خود را بسیار دوست داشت و کارهای او را تحسین می کرد . با خود تصمیم گرفت که استاد را الگوی خود قرار دهد . فکر می کرد با انجام کارهای او می تواند علم ودانش او را هم کسب کند .
استاد لباس های سفیدرنگ می پوشید و فقط گیاه می خورد و خود را از خوردن هرگونه گوشت منع کرده بود . او مردی ریاضت طلب بود و فقط بر روی یک رختخواب حصیری می خوابید . شاگرد نیز همه کارهای استاد را تکرار می کرد . استاد که از تغیر رفتار شاگرد خود باخبر شده بود ، به او گفت : من در حال صعود از مراتب و درجات معرفت هستم . سفیدی لباس من حاکی از بی آلایشی وجود من است .گیاه خواری من باعث تطهیر جسم من است و دوری از راحتی ها باعث فکر کردن من به مسایل روحانی می شود . استاد در حالی که به شاگرد خود لبخند می زد او را به مزرعه ای برد . در آنجا اسبی مشغول چریدن بود . استاد به شاگرد خود گفت : این حیوان را که مشاهده می کنی ، هم پوست سفیدی دارد ، هم گیاه وعلف می خورد و هم شب ها بر روی کاه بر روی زمین می خوابد . تو در این مدت فقط به بیرون و دنیای خارج از خودت نگاه می کردی و این امر کوچک ترین اهمیتی ندارد . آیا فکر می کنی که این اسب هم چهره ای مقدّس دارد و یا روزی تبدیل به یک استاد واقعی می شود ؟
شبیه استاد
- مهر ۵, ۱۳۹۲
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 139 نفر
- برچسب ها : استاد, حصیر, داستان ها و حکمت ها, شاگرد, عاشقانه و عالمانه, گیاه