حکایت شفاهی “شرمندگی”

تلخی‌های روحی و تنگناهای مالی، امان من را که خام بودم و جوان و چندان با ایمان، مأنوس نبودم، بریده بود. یک روز آشفته از همه سختی‌ها با عصبانیت و عتاب، رو کردم به خدا و گفتم: این‌همه در قرآن گفته‌ای که به هرکه بخواهی عزت و‌ آبرو می‌دهی و به هرکه بخواهی بی‌حساب می‌بخشی و… من یکی که هیچ‌کدامش را قبول ندارم و باور نمی‌کنم! اگر راست می‌گویی، برای من گرفتار، از همان بی‌حساب‌هایی که در کتابت گفته‌ای، بی‌‌ آن‌که کار و زحمتی بتراشی، فقط پانصد هزار تومان برسان که حرفت را باور کنم.

شاید سه ساعت از آن گفتار بی‌ادبانه من نگذشته بود که پدربزرگم که اهل شمال است و ساکن آن دیار، با من تماس گرفت و گفت که هرچه زودتر به نزدش بروم. بی‌حوصله از این تقاضای عجیب، از او خواستم که هرچه می‌خواهد بگوید و من را معطل نکند، ولی قبول نکرد و اصرار کرد که بروم.

پدربزرگ به من گفت که برای ازدواج پدرت و در آن زمان، آن‌گونه که می‌باید نتوانسته یاری کند و حالا قصد جبران دارد. در مشورت با مادربزرگ تصمیم گرفته بود، مبلغ ۲۰ میلیون تومان پس‌اندازش را که آن زمان مبلغ قابل‌توجهی بود، به من ببخشند تا با سرمایه‌گذاری این پول، ماهیانه پانصد هزار تومان حق بیمه‌ام تأمین شود و…

همیشه فکر می‌کنم سخت‌تر از هر عذاب سوزاننده‌ای، شرمندگی ما بنده‌هاست در برابر همه الطافی که او به ما دارد و همه بی‌ادبی‌ها و ناشکری‌هایی که ما می‌کنیم.

 

راوی: سید مهدی حسنی (اهل قم)

مجله آشنا، شماره ۲۲۶، صفحه ۴۶.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا