شفای یاربعد از اینکه عصبهای دستم در اثر اصابت گلولهی دشمن قطع شد، دکترها اعلام کردند دستم باید قطع شود، و یا اینکه حس باقی خواهی ماند، و علت آن گلولهای بود که به کف پایم اصابت کرده و اعصاب دست و پایم مختل و قطع شده بود.
دکتر پرندیان به پدرم گفت: «اگر استخوانهایم جوش بخورد، باز فرقی ندارد، عصب آنها کار نمیکند. تمام بدنم را گچ گرفته بودند، به سختی غذا میخوردم» حدود یک سال بستری بودم.
یک شب به یاد دوستان شهیدم که در سال ۶۲ در کنارم توسط ضد انقلاب در کردستان به شهادت رسیده بودند، افتادم. در حالی که گریه میکردم، به امام زمان (عج) عرض کردم: «ای صاحبالزمان (عج) ما به تو دل خوش کردهایم، اگر از همهجا و همهکس ناامید باشیم، از آنجایی که هیچکس از درگاه شما ناامید برنمیگردد، ما هم ناامید نمیشویم، خودتان عنایتی کنید و این سرباز کوچک درگاهتان را دریابید».وقتی به خواب رفتم و شهید جواد صمیمی که قبل از شهادتش وعدهی مجروحیت من و شهادت خودش را گفته بود، را دیدم. او روی یک صندلی نشسته بود و اسامی افرادی را که در آنجا ایستاده بودند، مینوشت. یکدفعه رو به من کرد و گفت: «این خودکار را دستت بگیر و اینهایی را که نام میبرم در ردیف سربازهای امام زمان (عج) بنویس. گفتم: «آخر که من دستم ناقص است و عصب آن قطع شده، گفت: «بگیر و بنویس، کاری نداشته باش».
خودکار و کاغذ را گرفتم و شروع به نوشتن اسامی آن عده کردم. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم همان دستی که عصب آن کاملاً خشک شده بود، از ناحیهی مچ به خوبی حرکت میکند. جالب اینکه یکی از همسایههای ما درقزوین خواب دیده بود که من شفا گرفتهام و بدون اطلاعرسانی بیمارستان به خانواده، آنها همراه اهالی محل گوسفندی را در بیمارستان قربانی کردند.
همان روز از دستم عکس گرفتند، و همه متحیر ماندند، بعد از ۲۴ ساعت گچها را باز کردند و پس از یک هفته مرخص شدم. بسیجی شهید جواد صمیمی اهل آبادهی شیراز بود. شب خداحافظی ما قبل از حمله، هنگامی که میخواست جلو برود، گفت: «میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم، منتهی میخواهم ببینم مرد شنیدنش هستی یا نه؟ گفتم: بگو، گفت: من بارها و بارها مجروح شدهام، و دیگر رویم نمیشود به شهرمان برگردم، از خدا خواستم که این بار در شهادت را به روی من باز کند. بدان که قسمت تو هم یا شهادت است یا مجروحیت.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : محمود رفیعی
شهید قربان علی گرزینبرادرم محمدعلی بارها و بارها مجروح شده بود، اما در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک (فتح مهران) چندین ترکش فک او را از ناحیهی تحتانی سوراخ نمود و جراحت شدیدی پیدا کرده بود و دائماً از محل جراحت، بزاق و خونابه جاری میشد. این حالت با نوشیدن مایعات شدت مییافت.
او برای جلوگیری از نالهها و فریادهایش حولهای در دهان خود فرو میکرد تا موجب ناراحتی دیگران نشود. طبق نظر پزشکان تبریز تنها راه مداوای او خشکانیدن محل جراحت از داخل بود، که این عمل برای او خطراتی نظیر چروکیدگی قسمتی از صورت، نابینایی یک چشم و همچنین ناشنوایی کامل را به دنبال داشت.
درد مجروحیت از یک طرف و دوری از جبهه از طرف دیگر محمدعلی را سخت میآزرد. بعد از اعزام او به گرگان، آنجا نیز پزشکان همان راهحل پزشکان تبریز را پیشنهاد کردند و محمدعلی به ناچار در بیمارستان پنجم آذر بستری شد.
دایی حسینعلی از عباس یادگار شهید قربانعلی گرزین خواست به گلزار شهدا و سر مزار پدرش برود و برای محمدعلی دعا کند. عباس نیمه شب به گلزار شهدای روستای قربانآباد که در مجاورت منزلشان بود رفت و با پدر چنین سخن گفت: «پدرجان! تو میدانی که وقتی شهید شدی من سن و سال کمی داشتم، از اینکه شهید شدی و مرا در این سن تنها گذاشتی از تو ناراحت نیستم و بیتو بودن را تحمل میکنم، تا به حال هم این رنج را مردانه تحمل کردهام، اما تحمل درد کشیدن و پرپرشدن محمدعلی را ندارم. از تو میخواهم همین امشب شفای محمدعلی را از خدای خود بگیری! اگر چنین نکنی دیگر اصلاً بر سر مزارت نمیآیم.»عباس در حالیکه چشمانش از شدت گریستن قرمز شده بود، به خانه برگشت. او آن شب حرفی نزد. فردا صبح وقتی به دیدن محمدعلی رفتیم، او از روی تخت پایین پرید و فریاد زد: معجزه! معجزه! و ادامه داد، تا نیمههای شب درد عجیبی داشتم و گاز محل جراحت خیس بود، اما از ساعت یک بامداد تا این لحظه محل جراحت هیچ ترشحی نداشته است، پزشکان گفتهاند: «این حادثه را با قوانین علمی نمیتوان توجیه کرد.» روز بعد پس از ۴ ساعت عمل جراحی، ترکشها از بدن محمدعلی خارج شد و او سلامتی خود را بازیافت.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : حسن ملک شاهکوئی _ برادر شهید حجهالسلام محمد علی ملک شاهکوئی
عیدی صاحب الزمان(عج)«امروز هم شهدا خودشان را نشان ندادند» این جملهی تأسفبار بر و بچههای تفحص لشگر ۱۴ امام حسین (ع) بود که در غروب آخرین روز از جست و جوی طاقت فرسا و بینتیجهی خود، با صد اندوه بر زبان میآوردند.
آنان امیدوار بودند که پس از یک هفته تلاش، آقا، امروز دیگر حتماً به آنها عیدی میدهد. چرا که عید شعبان بود و روز ولادت آقا، اما دریغ و حیف، باز هم دست خالی.در میان این جمع غمزده، بیش از همه چهرهی خسته و خاک آلود علیرضا به چشم میآمد. هم او که با هزار اصرار توانسته بود اجازهی تفحص محدود یک هفتهای را در منطقهی عملیاتی محرم بگیرد.
قرارگاه با او مخالفت میکرد چون اعتقاد بر این بود که در منطقهی مد نظر علیرضا (منطقهی شرهانی) شهیدی بر جای نمانده، اما او دستبردار نبود و آنقدر پافشاری کرد تا توانست جواز کار را بگیرد، جوازی که به او فقط یک هفته اجازهی تفحص میداد و امروز آخرین روز آن بود. یک هفته تلاش و جستوجو، شکافتن و جابهجا کردن خروارها خاک هیچ نتیجهای عاید نکرده بود.
علیرضا سر را میان دو دست خود گرفت، آرنجها را بر زانوان خود تکیه داد و با نگاهی حسرتبار به دشت مملو از لاله و شقایق منطقه شرهانی چشم دوخته بود.
آفتاب در حال غروب کردن است.
مطابق رسم معمول اهل تفحص، در پایان هر عملیات بچهها یک یادگاری از منطقهی تفحص شده برای خود برمیدارند.
یکی پوکه، یکی فشنگ، یکی خشاب، یکی.. اما علیرضا فقط به دشت خیره شده، چشمهی چشمان او خاکهای پهن دشت صورتش را شسته بود.
کمکم او نیز خود را آماده میکرد تا مانند دیگران بپذیرد که در این دشت قامت هیچ سروی نیارامیده است. با خود گفت این بار به جای یادگاریهای مرسوم گلی را برمیدارم. در فاصله چند متری شقایقی را نشان کرد به نظر میرسد که با دیگر همجنسان خود تفاوتی آشکار دارد. خوشرنگتر و زیباتر، باشکوهتر است و سرفرازتر، بلند شد نزدیک رفت هنگامی که قصد چیدن آن را کرد، حالت خاصی به او دست داد منصرف شد و تصمیم گرفت این گل زیبا را با ریشه درآورد و در ظرفی بگذارد و با خود ببرد. آهسته آهسته خاکها را کنار زد هرچه پایینتر رفت تپش قلبش شدیدتر شد کمکم به ریشه رسید خواست که ریشه را با خاک بیشتری درآورد اما نتوانست. دستانش به جسم سختی خود گویا سنگ بود اما نه سر انگشتانش به او گفتند که جنس این جسم آشناست. او این جنس را بارها و بارها لمس کرده، مطمئن نبود، باقیمانده خاکها را کنار زد به ناگه جمجمهای در پیش چشمش آشکار گردید، خدایا چه میبینم….. شقایق از وسط پیشانی شهیدی از خاک سر بیرون آورده، چشمان خود را لمس کرد تا مطمئن شود که خواب نمیبیند. هفت روز تلاش پیگیر و طاقتفرسای او و بچهها نتیجه داده بود، فریاد برآورد یا حسین (ع)، یا زهرا (س)، یا حسین (ع)، همه جمع شدند پلاک را برداشتند مشخصات پلاک نشان از رزمندگان ما داشت. علیرضا از خود بیخود شده بود آنها عیدیشان را از آقا گرفتند. پلاک شهید به مرکز برده شد و نام او استعلام گردید صاحب پلاک شهیدی بود بزرگوار از لشگر ۱۴ امام حسین (ع) شهید مهدی منتظرالقائم!
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۹۵
راوی : سید عباس دانش گر
فیض زیارتطبق برنامهای که تدارک دیده شده بود، قرار بود پیکر پاک شهید موسوی را به آمل منتقل و به خانوادهی شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب ۲۱ ماه رمضان فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت امیر همانجا پیکر را دفن کنند.
در جریان انتقال پیکر پاک شهدا دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند، اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر، پیکر ایشان را هم به اهواز فرستادند، تا همراه شهدای دیگر از شلمچه به طرف مشهد تشییع شود.
همان زمان، مادر شهید تماس میگیرد و اصرار میکند پیکر شهید را به آمل بفرستید، چون آنطور که ایشان گفته بود در آمل، خانوادهی شهید برنامهریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند.
دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند. من گفتم: «خب! اگر خانوادهی شهید اصرار دارند، چارهای نیست، پیکر را سریع با هواپیما به تهران و از آنجا به آمل بفرستید، اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چهطور حاضر شده دوستانش را ترک کند و فیض زیارت حرم ثامنالائمه (ع) را از دست بدهد؟ چون کاملاً معتقدم ما کارهای نیستیم. همهی کارها دست شهداست».این گذشت، تا اینکه شب ۲۳ رمضان، از بچهها پرسیدم بالاخره پیکر شهید موسوی را به آمل فرستادید؟ گفتند نه. پرسیدم چرا؟ گفتند ما مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده میکردیم و در آستانهی فرستاندن آن بودیم که تلفن زنگ زد. مادر شهید پشت خط بود و گفت: دیشب خوابی دیدم. البته به طور کامل، خواب را تعریف نکرد. براساس آن باید بچهی من ابتدا به مشهد برود، زیارت بکند، بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم، اتفاقاً پیکر شهید سیدعلی موسوی از پیکرهایی بود که دو بار، دور ضریح نورانی آقا علیبنموسی الرضا (ع) طواف داده شد؟!».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۳۵ و ۳۶
راوی : سردار باقرزاده