شهید رضا اردکانی , شهید عیسی خدری , شهید علی ‌اصغر بربری , شهید احمد قراقی , شهید ثانی

شهيد رضا اردكاني , شهيد عيسي خدري , شهيد علي ‌اصغر بربري , شهيد احمد قراقي ,   شهيد ثاني

شهید رضا اردکانی
سه روز بی‌زبان بودم و قدرت تکلم خود را از دست داده بودم و به ناراحتی شدید قلبی نیز دچار شده بودم.
یک شب برادرم رضا را در خواب دیدم که به عیادتم آمد، دستش را روی قلبم گذاشت و سوره‌ی والعصر را تلاوت نمود و بعد اضافه کرد، از چهار طرف قبر من مقدار کمی خاک بردار و در آب حل کن و بخور، انشاالله تعالی زبانت باز می‌شود و آرامش قلبی پیدا می‌کنی. من این کار را کردم و بهبودی کامل یافتم.
منبع :کتاب تا بی ‌نهایت
راوی : خواهر شهید

 

شهید عیسی خدری
مثل پرنده سبک‌بال
آخرین بار که عازم جبهه شد معاونت بسیج استان را بر عهده داشت و با تلاش مؤثر او بود که کاروان‌های بزرگ اعزام به جبهه از شهرستان‌های سیستان و بلوچستان راه‌اندازی می‌شد. در واقع شهید خدری وظیفه‌ی یاری رساندن به گردان‌های ۴۰۵ و ۴۰۹ لشگر ثار‌الله را به خوبی انجام می‌داد و به همین جهت دل از شهر و دیار برکنده بود و ساکن زاهدان شده بود.
روزی که به جبهه روانه می‌شد، گویی که می‌دانست این آخرین دیدار است. هنگام خداحافظی مثل پرنده‌ای که می‌خواهد بال‌هایش را به شوق پرواز باز کند، دست در گردن ما انداخت. آن‌گاه روبه برادرم کرد و گفت: «پس از رفتن من به جبهه اثاثیه‌مان را جمع کن و به همراه همسرم از زاهدان به زابل ببر زیرا من دیگر به زاهدان برنمی‌گردم. آن‌گاه سوار اتوبوس شد تا به خیل مشتاقان کربلا بپیوندد.
چند روز بعد مرحله‌ی دیگر عملیات کربلای پنج شروع شد و ایشان روی دوش هزاران عاشق شهادت، به زابل بازگشت تا در روستای “محمد شاهکرم” کالبد خاکی‌اش آرامش پیدا کند.
منبع :کتاب خنده بر خون
راوی : حسن خدری _ پسر عموی شهید

 

شهید علی ‌اصغر بربری
علی‌اصغر بربری در مقطع دوم دبیرستان تحصیل می‌کرد که از شهرستان زابل برای حضور در جبهه اعزام شده بود. یک روز که او را در خط مقدم جزیره‌ی مجنون دیدم، پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: یک خمپاره درست جلوی پای من به زمین خورد و منفجر شد ولی به من آسیبی نرسید.
خندیدم و به او گفتم: «حالا کارت به جایی رسیده که مرا هم دست می‌اندازی؟» گفت: نه، باور کن! تا صدای سوت خمپاره را شنیدم، فریاد زدم یا صاحب‌الزمان (عج)، ناگهان طنین صدای لبیکی را شنیدم، پس از آن آسمان روشن شد.
من که فکر می‌کردم دارد مطالبی را از خودش سر هم می‌کند، لبخندی زدم و از او جدا شدم. در حالی که حرف‌هایش برایم باورنکردنی بود، چند روز بعد به سنگر ما آمد و گفت: «آمده‌ام با تو خداحافظی کنم و در حالی که با من روبوسی می‌کرد، گفت: فلانی! من شهید می‌شوم مرا حلال کن». من باز احساس کردم دارد با من شوخی می‌کند، چون این حرف‌ها خیلی به او که تازه به جبهه آمده بود نمی‌آمد.
لذا با او مزاح کردم. پس از لحظاتی از سنگر خارج شد و رفت. هنوز چند قدم از سنگر دور نشده بود که صدای سوت خمپاره‌ای به گوش رسید و بعد سراسیمه از سنگر بیرون آمدم، دیدم علی‌اصغر غرق در خون روی زمین افتاده و به شهادت رسیده است.
۱_ شهید علی‌اصغر بربری در سال ۱۳۴۵ متولد شد و از اعضای فعال بسیج محل خود بود و در مأموریت‌های مبارزه با قاچاقچیان حضور فعال داشت، پس از دوران آموزشی با عنوان‌های آرپی‌جی‌زن و تخریب‌چی به جبهه رفت، و در مورخه ۲۸/۱/۶۳ در ادامه‌ی عملیات خیبر در جزایر مجنون به شهادت رسید.
منبع :کتاب لحظه‌ های آسمانی
راوی : مهرداد راهداری

 

شهید احمد قراقی
یکی از شب‌ها مریض و کسل در سنگر خوابیده بودم، در عالم خواب شهید قراقی وارد سنگر شد، سلام کردم. او تیز نگاهم کرد، لباسش تمیز و مرتب و اتو کشیده بود و بوی عطرش فضای سنگر را بسیار معطر کرده بود. عطری که تاکنون به مشامم نخورده بود.
جلویش بلند شدم و دست در گردن یکدیگر انداختیم و تأثر خودم را از فراق او ابراز کردم. او مرا دلداری داد و گفت: چرا خوابیدی؟ بلند شو برو ببین بیرون چه خبر است؟ یک هوایی بخور تا حالت خوب شود. در حالی که اشک می‌ریختیم نتوانستم حتی یک کلمه با احمد صحبت کنم. ناگاه با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم، متوجه شدم از شدت گریه تمام صورتم خیس شده است.
از سنگر بیرون رفتم و چند متری دورتر قدم ‌زدم، دیگر هیچ اثر کسالت و مریضی در من وجود نداشت. مجدداً به سنگر بازگشتم، یکی از برادران تدارکات وارد سنگر شد و گفت: سنگر شما چه بوی عطر عجیبی دارد! چه عطری زدی آقای کریمی؟ چیزی نگفتم، ولی فهمیدم بوی فضای سنگر عطر حضور شهید قراقی است که استشمام آن مرا هم شفا بخشیده است.
منبع :کتاب تا بی ‌نهایت
راوی : محمدامیر کریمی‌زاده _ دوست و همرزم شهید

 

شهید ثانی
روزی شهید ثانی (ره) و پدر شیخ بهائی (شهید حسین‌بن‌عبدالصمد حارثی) از کنار ساحل مدیترانه می‌گذشتند. ‌وقتی به مکانی رسیدند که بعدها قتلگاه شهید شد، ناگهان رنگ چهره‌ی شهید ثانی تغییر کرد و مانند کسی که در برابر رویدادی بزرگ و ناگهانی قرار گرفته باشد حالتی خاص به او دست داد.
وقتی از علت آن سؤال شد، گفت: «در این مکان فرد بزرگی کشته می‌شود» پس از مدتی خود ایشان در همان مکان به شهادت رسید.
منبع :داستان های شنیدنی از کرامات علما
راوی : شیخ بهائی

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا