شهید مصطفی طالبی
نام پدر: علی
تولد: ۲ خرداد ۱۳۳۹
محل تولد: شهرستان ملایر – استان همدان
یگان محل خدمت: لشگر ۴ بعثت – نیروی زمینی سپاه
رتبه: فرمانده ستادی- مسئول طرح و برنامه لشگر ۴ بعثت
گلزار: بهشت هاجر (ملایر)
تاریخ شهادت:۳۱/۴/۱۳۷۴
محل شهادت : بیمارستان آراد
شهید مصطفی طالبی به روایت همسر شهید :
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخمهایی در آن، که آرام آرام خود را نشان میداد. زخمهایی که میخواست سالهای سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظهاش او را به خود پیوند میزد و ماندن بهانهای شده بود برای این که این پیوند ردی بر زمین بگذارد.
«آخرین روز دوره بود. پنج و نیم صبح بچهها را بردم کوه؛ امتحان تیراندازی، یک و نیم دو بعداز ظهر، پر از خاک و خل رسیدم خانه دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسهام را پوشیدم با روسری کرم رنگ وچادر سفید. مصطفی آمد، نشتستیم سر سفرهی عقد، شدم خانم طالبی».
پدرم دائم به سقف نگاه میکرد. اگر پلک میزد، اشکهایش میریخت پایین. برادرم گوشهی لبش را میجوید، اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردن بند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت «محض تبرک. دلم میخواهد همیشه گردنت باشد».
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه، مراسم که تمام شد، حرق و حدیثها، نصیحتها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم.
مصطفی پاسدار بود؛ یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی؛ که هم کلاس بودیم وهمه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند.
یارمحمدی مربی نظامی بودند؛ اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرینهای عملیاتی.
میرفتیم کوههای اطراف شهر، راه پیماییهای طولانی، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت میپوشیدیم و چفیه میبستیم روی مقنعههایمان، پوتین های کفش ملی میپوشیدیم که آن وقتها میگفتند کیکرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمیگشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر میکردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم.
با تفنگ غریبه نبودم. از بچگی با پدر میرفتیم شکار. با جیپ تا پای کوه میرفتیم. باید کمین میکردیم و ساکت میماندیم. بابا کبک میزد یا با فصلش مرغابی. وقت شکار بزهای کوهی ما را نمیبردند؛ بچه بازی نبود.
مصطفی تا بود، همیشه توی سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب. معمایی شده بود. بیشتر وقتها نبود. میرفت کردستان، مرخصیهایش را هم باز برمیگشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها، بیشتر همان جا میماند.
انقلاب که شد، من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچهها یک سره وقف راه پیمایی و کتاب واعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتشمان را تندتر میکرد. همه چیز داشت عوض میشد حتا لباس پوشیدنمان.
وقتی چادر مشکی سرم کردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانیها عادت کرده بودند.
انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود؛ همهی کلاسها، همهی کارها. حقوق نمیگرفتیم اما صبح تا شب، هر وقت که نیاز بود، آن جا بودیم. ظهرها، بعداز مدرسه میرفتیم سپاه. روزه میگرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند. کلاسها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم؛ هنوز هم هستیم. قاسمی حرف و حدیث خواستگارها و مخالفتهایم را شنیده بود.همه از خانوادههای سطح بالای شهر بودند؛ آقای دکتر، مهندس تحصیل کردهی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ، همه را ندیده رد میکردم.
همه چیز کم داشتند. قاسمی گفت «برادر طالبی قصد ازدواج دارد».
گفتم «به من چه؟ »
گفت «خب، شما مناسب هم هستید».
گفتم «به تو چه؟»
گفت «خب دوست برادرم است».
گفتم «اصلا قصد ازدواج ندارم». اما قاسمی ول نکرد. گفت و گفت و گفت. سه ماه طول کشید تا بالاخره نرم شدم، اما به کسی حرفی نزدم. قاسمی به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خندیده بود. فکر میکرد کل قضیه شوخی است. اما نبود. نصیحتها شروع شد «آدم نظامی مرد زندگی نیست. جانش کف دستش است، حالا کشته بشود، یا سال دیگر».
راست میگفتند. مصطفی توی سپاه زندگی میکرد. تازه دیپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهی هزارتومان حقوق که بعد از ازدواجمان شد دو هزارتومان. ماجرای حقوقش را هم بعدها برایم تعریف کرد.
آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم، اگر چه آب گرم کن نداشت، لولهها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرف شویی را هم نمیشد استفاده کنیم. مصطفی میآمد که لولهها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژیر میکشید؛ زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار میکرد «معنی و مفهوم آن انی است که احتمال حملهی هوایی…».
همه دوستش داشتند؛ به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روییش که گاهی خودم را هم متعجب میکرد. این مصطفی گاهی با برادر طالبیای که از کلاسهای سپاه میشناختم، خیلی فرق میکرد. توی جمعهای فامیلی وقتی بحث میشد، وقتی خلاف اعتقاداتش حرف میزدند، عصبانی نمیشد. میگذاشت قشنگ حرفهایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب میداد، دلیل میآورد، مثال میزد. صداقتش مجاب کننده بود.
به حلال و حرام خیلی مقید بود، اما با هیچ کس قطع رابطه نمیکرد. خانهی همهی اقوام سر میزدیم. اگر یقین میکرد اهل خمس و زکات نیستند، خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم، کنار میگذاشت. یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد، اما ماند همان جا، دم در. سر خودش را با کارهایی که پیش میآمد گرم کرد؛ کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمانها.
گاهی نگاهش جای دیگری بود وصدایش میزدم. جواب نمیداد. ناراحت میشدم. بعد که میفهمید عذرخواهی میکرد «ببخش، نشنیدم». آن قدر این نشنیدمها تکرار شد که شک کردیم و با هم رفتیم پیش دکتر. گفت «تا حالا کجا بودی؟ پردهی هر دو گوش آسیب جدی دیده، انگار بغل گوشهایت بمب منفجر کردهاند».
راست میگفت. هر دو میدانستیم کار آر پی جی و خمپاره است. دکتر گفت «قابل درمان است اما دیگر نباید سر و صدا بشنوی، حتا به اندازهی بوق ماشین یا صدای بلند رادیو، وگرنه شنواییت روز به روز کمتر میشود».
مصطفی پیش دکتر حرفی نزد. بیرون که آمدیم، گفت «این یعنی یا گوش یا جبهه».
برای من معلوم بود که کدام را انتخاب میکند.
نیمههای آبان عروسی کردیم، یعنی رفتیم سرخانه و زندگی خودمان. نه این که جشن بگیریم. هر کس میآمد خانهی مادرم، میفهمید که عروسی کردهام و از آن جا رفتهام، بعد چشم روشنی میآوردند خانهی ما.
فکرش را هم نمیکردم. اما وابستگیم به مصطفی خیلی شدید بود، دل تنگیم هم. اما وقتی دیگران را میدیدم، دوستها یا هم سن و سالهایم را که هم سرهایشان را در جنگ از دست داده بودند، از دل تنگی خودم خجالت میکشیدم. وقتی یاد حرفهایمان میافتادم حتا رویش را نداشتم که دعا کنم مصطفی شهید نشود. فقط دعا میکردم خدایا بعد از مصطفی عمرم را طولانی نکن.
حقیقتش، از همان اول یقین داشتم که شهید میشود، دیر یا زود. اواخر تیر سال شصت پسرم. میثم، به دنیا آمد. ماههای آخر، مصطفی جبهه بود. خیلی میترسیدم اتفاقی بیفتد و من ته آن باغ بزرگ، توی آن ساختمان دور متروک تنها بمانم، اما چند روز آخر خودش را رساند درد که شروع شد، پدرم را خبر کرد و رساندنم بیمارستان.
آن سالها اغلب مصطفی ما را گم میکرد. آن قدر دیر میآمد که موعد اجاره تمام میشد. میگشتیم و خانهی دیگری پیدا میکردیم. مصطفی معمولاً نصفه شب میرسید. میرفت خانهی قبلی، نبودیم، آن وقت از مادر جاریم که با هم خانه میگرفتیم، آدر س جدید را میپرسید و میآمد «منزل نو مبارک».
بعد از عملیات میمک همه برگشتند جز مصطفی، خانمهای دیگر با هم دوست بودند، رفت و آمد داشتند، اما من نه، جز با یکی دو نفر که آن روزها رفته بودند شهر خودشان، کسی دیگری را نمیشناختم. مصطفی هم که نبود. حسابی تنها شده بودم. شهر هم زیر آتش بود. رادیو همیشه آژیر خطر میزد. صالح آباد را که نزدیک بود، مرتب میزدند. خیلی ترسیده بودم. ده دوازده روز گذشت. رفتم سراغ فرمان ده قرارگاه نجف اشرف. تازه فهمیدم مصطفی معاون اطلاعات عملیات قرارگاه است.
نامه که نمینوشت، آنها که از جبهه برمیگشتند، برایمان خبر میآوردند «تا دو سه روز پیش آقا مصطفی با ما بود؛ خوب بود. سلام رساند». اما گاهی همین هم نبود. روزها میگذشت و هیچ خبری نمیآمد، کسی هم نبود که از او بپرسم. یک بار بعد از مدتها بیخبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام میکرد، همان لحظه بعد از کلی رجز خوانی گفت «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی، یکی از مزدوران ارتش خمینی را به اسارت گرفتهاند».
نمیفهمیدم چه میکنم. تصور وحشت ناکی از اسارت داشتم؛ از بس مصطفی دعا میکرد که تا زنده است اسیر نشود. چادرم را پوشیدم و میثم را برداشتم رفتم سراغ آقای تاجوک. گفت «من تا همین دیروز با مصطفی بودم».
علی رضا، برادر کوچک مصطفی، که تازه در ارتش استخدام شده بود، گفت «خانه را دو طبقه بسازید که من هم خانمم را بیاورم پیش شما که تنها نباشد».
علی رضا هنوز ازدواج نکرده بود، تازه رفته بود توی بیست سال. گفتیم «این پول به ساختن خانهی دو طبقه نمیرسد».
گفت «خرج طبقهی دومش را خودم میدهم».
جواز دو طبقه را گرفتیم و شروع کردیم. خانه نیمه تمام بود که علی رضا شهید شد. به ازدواج و خانهی نو نرسید. وقتی علی رضا میآمد، اگر مصطفی بود، نمیگذاشت جایی برود. میماند خانهی ما. آن سال هم عید بود، علی رضا از خانهی ما رفت جبهه. دم در برگشت کمی این پا و آن پا کرد، گفت «انگار بار آخر است. فکر نمیکنم برگردم».
گفتم «این طوری حرف نزن. حالا حالاها کار داری. باید زن بگیری، با هم همسایه بشویم».
گفت «اگر شد. اگر برنگشتم اسمم را روی کوچه بگذارید تا حداقل یادی از من باقی بماند».
حرفش را به شوخی گرفتیم و خندیدیم.
آخر فروردین خبرش را آوردند. اسم کوچه شد کوچهی شهید علی رضا طالبی. چند ماه بعد رفتیم خانهی خودمان؛ بدون علیرضا.
هنوز خبر نداشتم مصطفی مجروح شده. تا روز بعد که برادرش آمد و گفت «حاضر شو برویم تهران، مصطفی …».
گفتم «شهید شده؟»
گفت هنوز نه. ترکش خورده، بیمارستان است».
وقتی رسیدم تهران، روزها از زخمی شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودندش مشهد، دوبار آورده بودندش تهران سمت راست بدن از شاه رگ گردن تا نوک پا، سانت به سانت ترکش خورده بود.
چند روز بعد که مصطفی استراحت میکرد، رفتم خانهی آقای تاجوک احوالش را بپرسم. نزدیک بودیم. خانمش همین که من را دید، گفت «چرا آمدهای این جا؟»
گفتم «چه طور؟»
گفت «اینها دارند میروند منطقه. آمدهاند دنبالشان».
گفتم «با این حال و روز؟ و دویدم سمت خانه. آمبولانس دم در ایستاده بود. درهای عقب باز بود و دوتا برانکار برایشان گذاشته بودند گفتم «مصطفی با این وضع کجا؟» گفتم نرو.
گفت «عملیات نیمه تمام مانده، ما هم مسئول محوریم، باید برگردیم».
اولین و آخرین باری بود که دربارهی مسئولیتش حرف میزد.
جنگ بالاخره تمام شد، اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود؛ احتمال حملهی دوبارهی عراقیها یا منافقین باز هم در مرخصیهای کوتاهش او را میدیدم، تا مهر سال شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند؛ دافوس، دورهی فرماندهی و ستاد.
خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. میدانستم از خاک امام دل نمیکند وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. میخواستم حرف بزند میپرسیدم «چه خبر بود؟»
میگفت «هر چه بود، تلویزیون نشان داده نپرس».
اما هر دو میدانسیتم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمیشود.
پیکان سپاه دستش بود. گفت «مال دولت است. دست من سپردهاند که کارهای گردان را انجام بدهم، نه خانوادهام را سوارش کنم».
ادامه ندادم. میدانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود.
دوسالی ماندیم ملایر، همه چیز نسبتاً آرام شده بود.
با همهی این احوال احساس میکردم بخشی از وجودش با ما نیست وقتی تنها بود. آرام آرام با خودش میخواند:
رفیقان میروند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد
همهاش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت. گاهی که سرفه میکرد از گلویش خون میآمد. میترسیدم آرامم میکرد «چیزی نیست. سرما خوردهام، گلویم ملتهب شده».
سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه؛ فرمانده عملیات لشگر چهار بعثت، که غرب کشور را پوشش میداد.
آن جا بودیم که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت «با هم برویم».
اما محیا کوچک بود. نمیشد پیش کسی بگذارمش. ماندم. حیدری از دیپلماتهای سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمکهای موثری که به مسلمانانهای آن جا کرده بود، کرواتها ترورش کردند.
سوغاتی من را که داد، گفت «هدیهی اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قران خواندم». قلبم فشرده شد. چه قدر وقت گذاشته بود. چه قدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند.
سرفههای مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون میآمد. دستش درد میکرد و گاهی تمام بدنش خیلی بیحوصله بود. داروها اثر نداشت. نمیدانستم چه کار کنم. فقط بچهها را ساکت میکردم. سرشان را با چیزی گرم میکردم یا میفرستادمشان توی محوطه بازی کنند، مزاحمش نشوند. بهتر که میشد، سراغشان را میگرفت، میلاد و محیا را دوتایی بغل میکرد، میگفتم «نکن».
میگفت «تو چه میدانی مژگان؟»
میدانستم. هم سرفههایش را میدیدم هم لکههای کم رنگ خون را توی دست شویی. به رو نمیآوردم، باور نمیکردم، میگفتم «وقتی پیر بشوی مصطفی، آن وقت…»
میخندید. خودش میدانست بعدها شنیدم زمان جنگ، همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود، یک باره حالش به هم میخورد. سرفه و خون ریزی شدید ریه. میگوید «شیمیایی شدهام و همه را قسم میدهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند».
خودش هم هیچ وقت حرفی نزد، حتا نمیگفت درد دارد. وقتی میگفت «میثم جان پاهای بابا را میمالی؟» میفهمیدم دردش زیاد شده.
فرودین سال هفتاد و سه حال مصطفی خیلی بد شد. پوست دست چپش پرشد از جوشهای بزرگ و عفونی و دردهای استخوانی و تب و لرز که با هیچ مسکنی آرام نمیشد. مصطفی هم راه برادرش رفت همدان پیش دکتر انصاری. بلافاصله آزمایش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمایش معلوم بود؛ سرطان خون.
دست هم عفونی شده بود و عفونت وارد خون میشد. اجازهی قطع دست هم نمیدادند چون کوچکترین کاری که باعث خون ریزی بود، میتوانست مصطفی را بکشد.
دندانهایش درد میکرد، نمیتوانست خوب غذا را بجود، اما حتا کارهای دندان پزشکی برایش ممنوع بود. دکتر انصاری گفته بود در این شرایط فقط آقای دکتر کیهانی میتواند کمکش کند. دکتر کیهانی بیمارستان آراد بود. مصطفی را همان جا بستری کردیم.
دوستان و فامیل گاهی میآمدند کرج دیدنش، سر به سرش میگذاشتند. میگفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی میخندید. سرفه میکرد و میخندید.
اتاق مصطفی جدا بود، اما همهمان جمع میشدیم ان جا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن میپوشید. می گفت «استخوانهایم یخ کرده است».
لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست پیراهنهایش را همیشه من میخریدم؛ سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم. گفتم «یک شماره کوچکتر».
بزرگ بود. گفتم «یک شماره کوچکترش را هم دارید؟»
آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شمارهی چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید، دلم میخواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود، اما فاصلهی بین تزریقها و آزمایشها یکی دو روز هم که بود، میآمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نیاید، یک سرماخوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلاً مهم نبود، میتوانست او را از پا بیندازد. فقط من وقت داروها که میشد، میرفتم نزدیک تا نیم متریش، دستم را دراز میکردم تا بتواند لیوان آب و قرصهایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. دوستانش میآمدند، نوشته را که میدیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی مینشستند.
اوایل خرداد، یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود میآیم و حالا لازم بود.
دکتر کیهانی گفت «امیدی نیست. مجروحیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد».
نوشته بود خواب دیده با هیات حسین جان هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همهی شهدا جمع بودهاند، یک خانم هم حضور داشته، یک نفر هم مداحی میکرده. گفت «میخواهم وضو بگیرم».
گفتم «آب برای تاولها ضرر دارد، تیمم کن».
گفت «این آخرین نماز را میخواهم با وضو بخوانم».
نمازش را که خواند، بیهوش شد.
خواهرم بچهها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. میگفت «این بابای من نیست، بابای من خوشگل بود، این شکلی نبود».
طول کشید تا قانعش کنم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشهی چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریهی مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم.
چند کلمهای با میلاد حرف زد؛ از بین همان نفسهای سوخته و خس خس سینه، میثم و محیا را دید و چشمهایش را بست.
ساعتهای آخر بود. دلم میخواست کنارش بمانم، نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آن جا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتا نمیتوانستم دعا کنم. فقط نشسته بودم کنار تلفن. نمیفهمیدم دور وبرم چه خبر است.
مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمیآمد. گاهی که میآمدند برای تهیه گزارش یا مصاحبه قبول نمیکرد. میگفت «کاری که برای خدا باشد، گفتن ندارد. کاری هم که برای خدا نباشد، ارزش گفتن ندارد».
دکتر گفته بود اصلاً نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست تمام رگهای بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر لمِ مواد شیمیایی در حال ازهم پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانهی خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود،همه آمده بودند. من هم بین مردم میرفتم مصطفی بر روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده میدویدم.
بهشت هاجر که رسیدیم، بردند برای شست و شو، دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد. من را صدا کردند که برای آخر ببینمش. همان پارچهها تنش بود، مثل احرام مکه. بچهها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برایش گل آورده بود؛ شاخههای بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده میگوید گل غسال خانه.
میلاد چادرم را میکشید و میگفت «تو گفتی بابا خوب شده. بگو از جعبه بیاد بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم».
نشتسم، بغلش کردم وگفتم «بابا دیگر نمیآید خانه. نمیتواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم».
* * *
منبع : شهید مصطفی طالبی به روایت همسر شهید بر گرفته از کتاب اینک شوکران ۲، نوشته مرجان فولادوند. انتشارات روایت فتح