طلاق به خاطر عشق

طلاق به خاطر عشق

پدیده طلاق پدیده ای است که متاسفانه آمارش نه تنها در مملکت ما، بلکه در تمام جهان روبه افزایش است . مشکلاتی از قبیل فقر، عدم درک متقابل ، دخالت خانواده ، اعتیاد، ازدواج مجدد و غیره عواملی هستند که این آمار را بالا می برند و کافی است که در این میان یک راهنمای درست و منطقی وجود نداشته باشد، گرچه این روزها طلاق بیشتر چیزی شبیه به مد شده تا پدیده . در هر صورت آنچه که می خوانید خلاصه ای است از مصائب و مسائلی که طی یک روز در یکی از دادگاههای خانواده اتفاق افتاد. به امید روزی که هیچ گاه شاهد چنین اتفاقات تلخی نباشیم ، با این حال این گزارش را بخوانید: پله های دادگاه را یکی پس از دیگری طی کردم و سپس وارد راهرو شدم . چه خبر بود شتر با بارش گم می شد. به هر کسی که نگاه می انداختی به اندازه یک دنیا حرف داشت . زنانی که برای آزادی از زندان خانه و گرفتن حقوقشان در به در این اتاق و آن اتاق بودند. کودکانی که با چشمانی گریان تاوان زندگی ناکام پدر و مادرشان را پس می دادند و نیز چهره هایی عبوس و گاهی پیروزمند که در حال قدم زدن بودند. در این میان چشمم به دختر و پسر جوانی افتاد که گرچه برلبهایشان مهر سکوت زده بودند، اما در نگاهشان عشق موج می زد. به طرف زن جوان رفتم و از او خواستم که در صورت تمایل ، علت حضورش را در دادگاه بازگو کند، اما به جای او، شوهرش جواب داد: به خاطر عشق ، واسه این که عاشق هم هستیم ، اومدیم تا طلاق بگیریم .
ولی زن جوان با کلافگی به شوهرش گفت : بس کن دیگه ، من و تو حرفامونو با هم زدیم .
باگفتن این حرف ، پسر با عصبانیت سرش را به طرف دیگر چرخاند و سکوت تلخی کرد و دختر ادامه داد: مدت زیادی نیست که با هم ازدواج کردیم ، اما تو همین مدت هم کلی به هم وابسته شدیم . البته وابسته که چه عرض کنم ، دیوونه همدیگه هستیم . من و اشکان زندگیمون رو خیلی دوست داشتیم و دست به هر کاری می زدیم که این کانون گرم پابرجا بمونه . تا اینکه تصمیم گرفتیم بچه دار شیم . سه ماه گذشت ، اما من متوجه شدم که باردار نمی شم . مدت دیگری هم گذشت و باز هم از علائم بارداری خبری نشد. وقتی به دکتر مراجعه کردیم ، دکتر گفت که من نازا هستم . راستش خودم خیلی ریختم بهم ، ولی اشکان به کمکم اومد و نذاشت غصه از پا درم بیاره . اون اوایل تصمیم گرفتیم بریم و از پرورشگاه یه بچه بیاریم ، ولی وقتی فهمیدم خونواده اشکان به شدت مخالفند، تصمیم گرفتم پام رو از زندگی اش بیرون بکشم .
در همین هنگام پسر جوان به طرفش برگشت و گفت : صدبار گفتم ، بازهم می گم ، حرفهای خونواده منو جدی نگیر.
ولی دختر جواب داد: آخه چطوری ؟ خب اونا هم حق دارن . وقتی می دونن پسرشون می تونه بچه دار بشه ، ازش نوه می خوان . نه اشکان جان ، این مشکل خودمه ، خودمم حلش می کنم .
لحظه ای بعد در یکی از اتاقها باز شد و اسم این دونفر را صدا کردند. دختر جوان وقتی بلند شد، شوهرش با درماندگی برای بار آخر گفت : از خر شیطون بیا پایین ، آخه من بدون تو چطوری زندگی کنم ؟ خدایا، این بچه دیگه چی بود؟
ولی زن جوان لبخند تلخی زد و گفت : تعارف دیگه بسه . تو رو خدا همه چی رو خراب نکن ، ببین زندگی من و تو هیچی جز سردی و زخم زبون شنیدن نداره ، پس پاشو بریم ; چون هر چی بگذره این رابطه عاطفی و وابستگی مون بیشتر می شه ، اون وقت جدا شدن از همدیگه خیلی مشکل می شه .
سپس به طرف اتاق حرکت کرد و لحظه ای بعد اشکان با درماندگی وارد اتاق قاضی شد. این هم یکی از مشکلات زوج های جوان بود، مشکلی که این بار بزرگترها به جای حل کردن به آن دامن زده بودند.
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا