ریز، تیز، تمیز
وقتی عملیات نمیشد و جابهجایی صورت نمیگرفت، نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد. نه تیر و ترکشی، نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود. آن موقع بود که صدای همه درمیآمد و بعضیها دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند:
«الهی حاشا به کرمت! اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی» و بقیه آمین میگفتند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۱۰
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت میکرد. آنقدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر میخواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در میآوردی و از روی بچهها پرواز میکردی.
با این حال بعضیها سرشان را میانداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را هم لگد میکردند و اگر کسی حالش را داشت، بلند میشد ببیند کیست و دارد چه کار میکند. برمیگشتند و میگفتند: «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.» آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان میکشیدند و لبخندزنان میخوابیدند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعی ها جلد ۱ صفحه ی ۴۲
راه یزد هم بسته شد
در جبهه که بودیم، گاهی خسته میشدیم و به پایان مأموریت امید داشتیم، اینکه مدتی نفس تازه کنیم و مجدداً عازم جبههها شویم. اما بعضی اوقات، پایان دورهی خدمت، مصادف میشد با شروع عملیات. آن موقع آمادهباش میدادند و همهی مرخصیها لغو میشد و در چنین شرایطی، بعضی از همشهریهای ما میگفتند: «دیدید چه شد؟ آمدیم کربلا را بگیریم، قدس را آزاد کنیم، راه یزد خودمان هم بسته شد!»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۰۸
رو به هوا می رویم
تیپ ما تیپ نبیاکرم (ص) بود . دو شب در اردوگاه پاوه استقرار داشتیم. شب سوم که ما را حرکت دادند، هیچکس نمیدانست کجا میرویم. برادر «برخامی» را دیدم، ایشان معلم بودند. پرسیدم: «شما میدانید ما را کجا میبرند؟»
خیلی عادی گفت: معلوم است، کربلا. از دوستان دیگر سؤال کردم، هیچکس جواب درست و حسابی نداد. یکی میگفت: رو به خدا میرویم. دیگری میگفت: نه رو به هوا میرویم. آنقدر فهمیدم که در منطقه، آدم باید خودش پاسخ سؤالهایش را بیابد و الا تا ثریا میرود دیوار کج!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۵۳
روزی ز سر سنگ
هر وقت فرصت پیدا میشد، مشاعره میکردیم. مشاعره که چه عرض کنم، هرچه به دهانمان میرسید، میگفتیم. اینقدر که چیزی گفته باشیم. از کتاب درسی مدرسه، از خودمان، از شعارهای انقلاب، لنگه به لنگه، با وزن و بیوزن، حرف مفت.
اگر کسی چیزی میگفت و در ادامه درمیماند، بلافاصله دیگران تکمیلش میکردند، البته هر طور که میخواستند! یکی میگفت: «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست»، دیگری اضافه میکرد: از مرد عراقی دو سیگار هما خواست، یکی میگفت: «جوانی کجایی که یادت کنم»، نفر بعد ادامه میداد: «تلمبه بگیرم و بادت کنم».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۶۶
روغن فیلتر
بیش از چند روز به عملیات والفجر۸ باقی نمانده بود. مشغول آموزش شیمیایی (ش.م.ر) بودیم. طرز استفاده از ماسکهای محافظ را توضیح میدادند که دوست بسیجی ما گفت: «برادر فلاح، برای تعویض و اضافه کردن فیلتر چهکار کنیم؟ سر راه تعویض روغنی هست؟ یا باید برویم آن طرف خاکریز، آپاراتی مزدور عراقی؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۶۸
ریا می شد
توی بچهها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان میخورد، میفهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچههایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل اینکه صدای چیز خوردن جانور دو پا است.
بله درست تشخیص دادم، یکی از بچههای دسته بود. خوب میشناختمش. مشغول جنگ هستهای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟» او هم بیمعطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه»
.
منبع :ماهنامه ی طراوت شماره ی ۱۷ سال دوم صفحه ی ۹
زور که نیست
در ادامهی عملیات در حال جلو رفتن بودیم که کسی پای مرا گرفت، نگاه کردم، دیدم یکی از دوستان به طور سطحی زخمی شده است، که در آن معرکه شوخیاش گرفته بود، من هم گفتم: چرا پای مرا گرفتی، خودت میخواهی بروی برو مرا چرا دنبال خود میکشی؟
بعد هم شروع به سر و صدا کردم. چند نفر از بچهها جمع شدند، پرسیدند چی شد؟ به شوخی گفتم: از این آقا بپرسید، به زور میخواهد مرا به کشتن بدهد. من دلم نمیخواهد شهید شوم! زور که نیست!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۱۱
زود بخوابید
افرادی را دیده بودم که موقع نماز شب خواندن، محافظهکاری میکردند، تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود. آهسته میآمدند و آهسته میرفتند و یا اگر کسی متوجه میشد، با شوخی و کنایه مانع از لو رفتن قضیه میشدند. اما این یکی دیگر خیلی بیرودربایستی بود، شب که میشد، بالای سر بچهها میایستاد و میگفت: «زود باشید بخوابید، میخواهم نماز شب بخوانم.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۱۳
سالروز تولد صدام
زمانی که در منطقه «خرمال» بودیم، یکی از دوستان از جنوب، کادویی برایم فرستاد که در نوع خود بینظیر بود. چند بستهی مجزا از هم که بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر کدام از بستهها را برداشتیم و بازکردیم. آدم به هوس میافتاد، ولی تصور میکنید چه چیزی دیدیم؟
یک بسته پوست پستهی اعلا، یک بسته پوست تخم هندوانه، یک کیسه پوست سیب، یک کیسه پوست خیار سبز قلمی و یک بسته هم پوست هندوانه! در میان بستهها، کاغذی بود که روی آن نوشته شده بود: «به مناسبت سالروز تولد صدام!» مشخص شد کار کسی از جنس خودمان بود!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۳۹
اشتراک گذاری این صفحه در :
درمانهای گیاهی فشار خون بالا
۱۴۰۴/۱۰/۰۳
قهوه شیرین خانم روانشناس
۱۴۰۴/۱۰/۰۲
خواص انار
۱۴۰۴/۱۰/۰۱
چرا دختران باید در 9 سالگی حجاب را رعایت کنند؟
۱۴۰۴/۰۹/۳۰
قهوه شیرین خانم روانشناس
۱۴۰۴/۱۰/۰۲
انتخاب کتاب مناسب برای کودکان
۱۴۰۴/۰۷/۱۰
نمونه اي از آثار اخروي دعاي پدر و مادر
۱۴۰۴/۰۷/۰۵