فلسفه توماس

فلسفه توماس

توماس آکویناس «thomas Aquinas» ملقب به ارسطوی دوم معروف ترین فیلسوف قرن ۱۳ و پرآوازه ترین فیلسوف تا قرن کنونی است.
توماس در آغاز حیات فلسفی خویش با آراء ارسطو و ابن سینا آشنا می شود و درصدد بر می آید که استدلال و عقلانیت را وارد بخش ایمان کند.
در این میان به دلیل تفاوتی که در جهان بینی یونانی و جهان بینی مسیحی وجود دارد، او به تفسیری مسیحی از آراء ارسطو روی می آورد. در مواجه با اندیشه فیلسوفان مسلمان نیز تنها به اقتباس جنبه هایی که در تضاد با مبانی مسیحیت نبود روی آورده و از این طریق در صدد تحکیم پایه های الهیات کاتولیک بر می آید. در نتیجه می توان گفت که هدف اصلی توماس، ایجاد هماهنگی میان عقل و وحی بوده است.
در دیدگاه او مطابقت عقل ووحی مطابقت حقیقت با نفس حقیقت است. او به عنصر عقل بیش از هر چیز اهمیت می دهد و این موضوع موجب می شود که بنیانگذار کلام طبیعی «natural theology» محسوب شود. کلام طبیعی به زبان ساده چیزی جز اثبات مفاهیم دینی با عقل نیست ؛ هر چند شرط اصلی شکل گیری آن وحی است.
مساله شناخت
نظریه شناخت توماس، از جایگاه خاصی در اندیشه غرب دارد و به شکلی بدیع و ممتاز از نظریات فیلسوفان قرون وسطی متماز است. در دیدگاه توماس، ذهن ما همچون لوح نانوشته ای است که پیش از تجربه خالی بوده و تنها از طریق ارتباط با خارج است که معرفت برای آن حاصل می شود. به عبارت دیگر هیچ گونه مفهوم فطری در ذهن انسان وجود ندارد. توماس تا به آنجا پیش می رود که آگاهی انسان از هستی خویش را منوط به ارتباط با عالم خارج می داند و این درست بر خلاف نظر ابن سینا در برهان انسان معلق است. او حتی برای اثبات خدا از براهین تجربی استفاده می کند. در یک کلام می توان گفت، فرآیند معرفت نزد توماس از مرکب به بسیط است و اشراق و معرفت حضوری جایی در معرفت شناسی او ندارد.
مساله وجود و ماهیت
چنان که اتین ژیلسون مطرح می کند، پرسش از وجود همواره مساله اصلی در تاریخ فلسفه بوده و پاسخهای متفاوتی به آن داده شده است. به طور مسلم چنین بحثی در یونان باستان مطرح نشده و دلیل آن مطرح نشدن مساله خلقت بوده است. نخستین بار در قرون وسطی، بوئتیوس وجود و موجود را جدا کرد، ولی اوج این مساله را می توان در اندیشه های ابن سینا و تفکیک واجب الوجود و ممکن الوجود یافت. توماس خود نیز درگیر این مساله بود که منشا وجودی اشیاء چیست؟ او معتقد بود که «علت فاعلی» ارسطو نمی تواند علت فاعلی در نظر گرفته شود، مگر این که در عین حال «علت وجودی» نیز باشد. از طرفی نمی توانست نظریه ابن سینا را در حل این مساله به طور کامل بپذیرد ؛ زیرا مستلزم قبول وحدت وجود است که مسیحیت بشدت از آن گریزان است.
مساله آنالوژی
در طول قرون وسطی یکی از مسائل مهم فلسفی، مساله چگونگی حمل صفات بر خدا و نحوه اطلاق آنها بوده است. این که آیا این صفات به همان معنایی که برای انسان به کار می روند بر خدا نیز حمل می شوند یا این که هیچ وجه اشتراکی میان این دو وجود ندارد؟ این مساله بویژه در مساله حمل «وجود» بر خدا پررنگ تر و نمایان تر است. برای چنین پرسشی پاسخهای متفاوتی است که مهمترین آنها به شرح زیر هستند:
۱- اشتراک لفظی: گروهی میان حمل وجود بر انسان و حمل بر خدا تفاوت قائلند و آن را مشترک لفظی می دانند. از نمایندگان چنین تفکری می توان به ابن رشد و ابن میمون اشاره کرد.
۲- اشتراک معنوی: به این معناست که تفاوتی میان حمل وجود بر خدا و بر انسان وجود ندارد و هر دو به یک معنا به کار می روند. از نمایندگان این نگرش می توان به ابن سینا اشاره کرد.
۳- دیدگاه سلبی: این نگرش از آن عرفاست و نماینده اصلی آن دیونوسیوس است.
۴- آنالوژی: به معنای تشابه و امری میان اشتراک معنوی و اشتراک لفظی است. نماینده اصلی و برجسته این نوع نگرش، توماس آکویناس است. در آنالوژی ۲ چیز در عین حال که به یک معنا نیستند، ولی کاملا نیز متفاوت از یکدیگر نمی باشند. علت این که توماس از پذیرش راه حلهای گذشته امتناع می کند این است که چندان علاقه ای به دیدگاه سلبی ندارد، نهایت اشتراک معنوی را وحدت وجود می داند و معتقد است که اشتراک لفظی سر از لاادریگری در می آورد.
نویسنده : محمد مهدی میرلو

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا