فَتأمّل

فَتأمّل

آقای ماندنی

روزهای اولی بود که برای اقامه نماز ظهر و عصر به سازمانی رفته بودم. بچه‌های خیلی با حال و بامعرفتی داشت. اسم یکی از آن عزیزان، آقای ماندنی بود که همیشه مسئولیت گفتن اذان نیز با ایشان بود. یک روز بین دو نماز، صحبت از مرگ و قبر و قیامت شد و این‌که این دنیا فانی است و همه ما رفتنی هستیم. سپس به آقای ماندنی رو کردم و گفتم «شما آقای ماندنی بودید؟» ایشان با شوق و ذوق خاصی گفت «بله چاکر شما ماندنی هستم.» بنده با جدیت کامل گفتم «شما هم رفتنی هستید. در واقع همه ما رفتنی هستیم.» با این سخن من جمعیت از خنده ترکید! به صورتی که به‌سختی توانستیم نماز عصر را بخوانیم.

حدیث جعلی جالب!

یکی از دوستان، سخن درست و زیبایی داشت که می‌گفت این حدیث جعلی را من ساختم که «مَن اَکَلَ الغُصّهَ اَکَلَتهُ الغُصّهُ؛ کسی که غصه بخوره غصه، اونو می‌خوره!»

نان گدایی

در روستایی با پیرمرد چوپانی آشنا شدم که حکایتی جالب برایم تعریف کرد:

روزی گدایی به ده ما آمد و مردم، قدری نان به او دادند. کنار مزرعه‌ای نانش را بر زمین گذاشت و رفت دستش را بشوید که الاغِ صاحب زمین آمد و آن تکه نان را خورد.

وقتی گدا برگشت و متوجه ماجرا شد، شروع به دادوبیداد کرد و با صاحب الاغ دعوایش شد. مرد گدا از صاحب الاغ درخواست غرامت داشت و صاحب الاغ سر او داد می‌کشید که چرا گذاشتی نانت را الاغ من بخورد؟ او حرفش این بود «الاغی که نون گدایی خورده باشه دیگه برا من کار نمی‌کنه و الاغ نمیشه!»

ابطال محرمیت

برای نماز به مسجد می‌رفتم و رادیو داشت برنامه احکام پخش می‌کرد. یکی زنگ زد و از کارشناس برنامه سؤالی پرسید که خیلی برایم مایه تعجب بود. آخر چرا باید این‌قدر سواد دینی کم باشد؟!

اما سؤال آن خانم این بود «پدرم ازدواج مجدد کرده، آیا هنوز به ما دخترهاش محرم حساب میشه؟!»

راستی چه کسی مقصر است؟

فریب شیطان

جوانی به من زنگ زد و گفت که گناه بسیار بدی را با زن همسرداری انجام داده است. آن‌قدر عذاب وجدان داشت که پشت تلفن، های‌های گریه می‌کرد. وقتی ماجرا را پرسیدم، گفت:

«راننده آژانس هستم و چند بار خانمی را با ماشینم این‌طرف و آن‌طرف بردم. کم‌کم با من باب رفاقت را باز کرد و هرجا می‌خواست برود به من زنگ می‌زد.

یک‌بار من را به خانه‌اش دعوت کرد اما من چون تعلق مذهبی داشتم، مصمم بودم که دعوتش را قبول نکنم. تا این‌که یاد داستان حضرت یوسف و ماجرای ابن‌سیرین افتادم. با خودم گفتم من به آنجا می‌روم و بدون این‌که مرتکب گناهی بشوم، خانم را نهی از منکر می‌کنم. در این صورت چون شرایط گناه فراهم بوده و من انجام نداده‌ام خداوند به من علم «تعبیر خواب» می‌دهد(!) خلاصه در آن روز وارد آن خانه شدم و آلوده و با دامن ناپاک از آنجا خارج شدم.»

اکنون فهمیدید که شیطان ملعون، چگونه صنف مذهبی را فریب می‌دهد؟!

اولاً قرآن می‌فرماید «ولا تقربوا الزنا» یعنی اصلاً به آن نزدیک نشوید. در ثانی آیا لازمه نهی از منکر حضور در صحنه است و آیا اصلاً این نهی از منکر با حضور در این‌ مکان، حرام نیست؟

چه‌ حاجتم به خدایه!

یک‌بار وقتی از اهواز برمی‌گشتم با پیرمرد باتجربه‌ و خوش‌سخنی هم‌سفر شدم که مطالب و تجربیات نابی داشت. در راه وقتی به منطقه‌ای رسیدیم که درختان بلوط تا نوک کوه خودنمایی می‌کردند، ایشان شروع کرد درباره این میوه حرف زدن و کلی اطلاعات علمی در اختیارم قرار داد به‌اضافه یک ضرب‌المثل.

می‌گفت: بعضی لرها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید «اگه بارونُم بباره، بلوطُم بگیره، بُزم بزایه، چه حاجتُم به خدایه!»

شاید باور نکنید اما بنده با محوریت همین ضرب‌المثل، بارها و بارها منبرهای توحیدی و اخلاقی متعددی را اجرا کرده‌ام که اتفاقاً با وجود این ضرب‌المثل، شیرینی خاصی داشته و به مذاق خلق‌الله خوش آمده است. هیچ می‌دانستید این ضرب‌المثل مضمون این آیات شریفه است که «کلاّ انّ الانسان لیطغی…؛ انسان سرکش و مغرور می‌شود چون‌که خود را در غنا و دارایی ببیند.» (علق، آیه ۶)

چرا کتاب می‌نویسی؟

اولین کتابی که بنده توفیق تألیفش را پیدا کردم کتاب «عظمت یک نگاه» درباره مقام پدر و مادر بود.

شبی خانم بنده به نشانه اعتراض گفت «در این شرایط آشفته، کتاب، بازار نداره و فقط ضرر می‌کنی، برا چی کتاب چاپ کردی؟»

چند دقیقه بعد برای مهمانی از منزل بیرون می‌رفتیم که بنده خدایی که شب قبل یک جلد از کتابم را هدیه گرفته بود، پشت در و روبه‌روی ما ظاهر شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت «پریشب با مادرم تلفنی حرفم شد. با او دعوای تندی کردم و به علامت قهر گوشی را گذاشتم. دیشب که کتاب‌ را دادید، بردم خانه و شروع کردم به مطالعه. وسط‌های مطالعه کتاب، دیگر دلم طاقت نیاورد، به مادرم زنگ زدم و از ایشان عذرخواهی و طلب حلالیت کردم…»

همان موقع به همسر محترم که خود در صحنه حضور داشت، رو کردم و گفتم «فهمیدی برا چی کتاب نوشتم؟ اگر ۲۹۹۹ جلد دیگر کتاب (شمارگان ۳۰۰۰ تا بود) توی آب ریخته بشود، بنده سودم را از این کتاب بردم.»

مجله آشنا، شماره ۲۱۷، صفحه ۵۶-۵۷

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا