قتل نماینده‏ ى ابوبکر در فدک بدست امیرالمؤمنین(ع)

قتل نماينده‏ ى ابوبكر در فدك بدست اميرالمؤمنين(ع)

ابوبکر، مردى بنام «اشجع بن مزاحم ثقفى» را که منافقى بى‏دین بود، به عنوان نماینده‏ى خود در فدک و چند منطقه‏ى اطراف مدینه قرار داد. برادر این شخص در یکى از جنگهاى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله بدست امیرالمؤمنین علیه‏السلام بقتل رسیده بود.
اشجع، از مدینه به قصد جمع‏آورى اموال حرکت کرد و اولین جایى که وارد شد یکى از باغهاى اهل‏بیت علیهم‏السلام بنام «بانقیا» بود. او بدون اطلاع قبلى وارد این منطقه شد و اموال و صدقاتى که قبلاً به امیرالمؤمنین علیه‏السلام پرداخت مى‏شد جمع‏آورى کرد و در مقابل اهل آنجا قدرت‏نمائى کرد.
اهل روستا نزد امیرالمؤمنین علیه‏السلام آمدند و رفتار فرستاده‏ى ابوبکر را به حضرت اطلاع دادند.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام اسبى که «سابح» نام داشت فراخواند و عمامه‏ى مشکى بر سر بست و دو شمشیر حمایل نمود و اسب دیگر خویش که «مرتجز» نام داشت نیز همراه برداشت و با امام حسین علیه‏السلام و عمار یاسر و فضل بن عباس و عبداللَّه بن جعفر و عبداللَّه بن عباس حرکت کردند تا به روستا رسیدند.
بزرگ آن روستا حضرت را به مسجد «القضاء» در آنجا برد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام امام حسین علیه‏السلام را سراغ اشجع فرستاد، ولى اشجع از آمدن امتناع ورزید. وقتى امام حسین علیه‏السلام نیامدن او را گزارش داد حضرت عمار را فرستاد. عمار با او درگیر شد و خبر به امیرالمؤمنین علیه‏السلام رسید. حضرت جمعى را که همراهش بود سراغ او فرستاد و فرمود: از او نترسید و او را نزد من بیاورید.
وقتى او را کشان‏کشان آوردند حضرت فرمود: واى بر تو؟ به چه حقى اموال اهل‏بیت را تصرف نموده‏اى؟
اشجع گفت: تو به چه دلیل این مردم را در حق و باطل مى‏کشى؟
حضرت فرمود: «آرام باش که جرم من نزد تو کشتن برادرت در جنگ هوازن است…»! در اینجا اشجع پاسخهاى نامناسبى به حضرت داد و فضل بن عباس برآشفت و شمشیر کشید و سر او را همراه دست راستش از تن جدا کرد!
سى نفر که همراه اشجع آمده بودند حمله آوردند ولى امیرالمؤمنین علیه‏السلام با یک نگاه همه را به عقب راند بطورى که همگى فریاد اطاعت برآوردند.
حضرت فرمود: «اُف بر شما، سر صاحبتان را نزد ابوبکر ببرید…» و آنان سر بریده‏ى اشجع را نزد ابوبکر آوردند. ابوبکر مردم را جمع کرد و داستان را بازگو کرد و از مردم خواست خود را براى مقابله با امیرالمؤمنین علیه‏السلام آماده کنند! ولى مردم چنان سر بزیر افکنده بودند و وحشت داشتند که در نهایت به او گفتند: اگر خودت همراه ما بیایى به جنگ على بن ابى‏طالب مى‏رویم!! عمر پیش آمد و گفت: کسى جز خالد بن ولید نمى‏تواند به جنگ او برود.
خالد با پانصد سوار حرکت کردند تا به محلى که حضرت آنجا بود رسیدند.
وقتى لشکر خالد از دور ظاهر شد امیرالمؤمنین علیه‏السلام به عنوان بى‏اعتنایى افسار اسب را بستند و در کنارى بخواب رفتند، تا آنکه از صداى شیهه‏ى اسبان از خواب بیدار شدند و فرمودند: خالد براى چه آمده‏اى؟ خالد گفت: خود بهتر مى‏دانى! و حضرت را تهدید کرد!
حضرت فرمود: اى خالد، مرا به خود و پسر ابوقحافه مى‏ترسانى؟
خالد گفت: من مأمورم اگر دست از کارهایت برندارى تو را اسیر کرده نزد او ببرم!!
حضرت فرمود: مثل تو مى‏خواهد مرا اسیر کند؟ اى پسر زنِ مرتد از اسلام…؟ اگر بخواهم تو را بر در همین مسجد به قتل مى‏رسانم.
خالد بار دیگر سخنان خود را تکرار کرد. در اینجا حضرت ذوالفقار را از نیام برکشید و آن را به سوى او گرفت.
خالد که این منظره را دید وحشت‏زده گفت: تا این حد قصد نداشتم. حضرت در همان حال نوک ذوالفقار را بر کمر خالد گذارد و او را از اسب به زیر انداخت. این منظره اصحاب خالد را به وحشت انداخت و به التماس از حضرت خواستند از آنها درگذرد و این در حالى بود که خالد از درد آن ضربت بى‏حرکت و ساکت مانده بود.
حضرت فرمود: اى خالد، عجب براى خائنین و بیعت‏شکنان مطیع هستى؟ آیا روز غدیر براى تو کافى نیست؟ بدانکه اگر تو و دو رفیقت ابوبکر و عمر قصد سوئى نسبت به من داشته باشید اول کسانى خواهید بود که به دست من کشته مى‏شوید. سپس فرمود: بخدا قسم خالد را جز آن خائن ظالم حیله‏گر یعنى پسر صهاک نفرستاده است، چرا که او دائماً قبائل را بر ضد من تحریک مى‏کند و از من مى‏ترساند و گذشته‏ها را در یاد آنان زنده مى‏کند و به زودى هنگام جان دادن نتیجه‏ى کارش را خواهد دید. بهر حال امیرالمؤمنین علیه‏السلام با گروه خود و خالد با گروه خود به مدینه بازگشتند و خالد قضایا را براى ابوبکر و عمر بازگو کرد.
ابوبکر از عباس درخواست کرد که امیرالمؤمنین علیه‏السلام را فراخواند تا درباره‏ى اشجع با حضرت صحبت کند.
عباس امیرالمؤمنین علیه‏السلام را صدا زد. وقتى حضرت نشست عباس گفت: ابوبکر مى‏خواهد درباره‏ى آن ماجرا با شما صحبت کند. حضرت فرمود: اگر او مرا فرامى‏خواند نمى‏آمدم.
ابوبکر گفت: اى ابوالحسن، براى مثل تو چنین کارى را مناسب نمى‏بینم!!
حضرت فرمود: کدام عمل؟ ابوبکر گفت: مسلمانى را بغیر حق کشته‏اى؟ حضرت فرمود: پناه بر خدا که مسلمانى را بکشم، چرا که وقتى کشتن او واجب باشد نام اسلام از او برداشته شده است. و اما کشتن «اشجع»، بدانکه اگر اسلام تو هم مثل اسلام اوست عجب به رستگارى بزرگ دست یافته‏اى!!!؟ و من او را به حجت پروردگارم کشته‏ام و تو حلال و حرام را بهتر از من نمى‏دانى! اشجع ملحد منافقى بود که در خانه‏اش بتى از سنگ داشت و هر روز دست بر سر و روى او مى‏کشید و سپس نزد تو مى‏آمد! عدالت خداوند اقتضا نمى‏کند که مرا بخاطر کشتن بت‏پرستان و ملحدان مؤاخذه کند.
پس از سخنان طولانى که بین امیرالمؤمنین علیه‏السلام و ابوبکر رد و بدل شد حضرت همراه عباس برخاستند و به خانه آمدند. حضرت در بین راه به عباس فرمود: اى عمو، اینان را رها کن. آیا روز غدیر برایشان کافى نبود؟ بگذار هر قدر مى‏خواهند ما را ضعیف بشمارند که خداوند صاحب اختیار ما است و او بهترین حکم‏کنندگان است

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا