یکی بود یکی نبود.
خانم لاک پشت و آقا لاک پشت تصمیم گرفتند که همراه پسرشان به گردش بروند.
آنها بیشهای که کمی دورتر از خانهشان بود را انتخاب کردند.
وسایلشان را جمع کردند و به راه افتادند و بعد از یک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند.
سبدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند ولی یکدفعه مامان لاک پشته با ناراحتی گفت:
یادم رفت در قوطی بازکن را بیاورم.
پدر لاک پشت به پسرش گفت: پسرم تو برگرد و آن را بیاور.
پسرک اول قبول نکرد، ولی پدر برایش توضیح داد که ما بدون دربازکن نمیتوانیم قوطیها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر میکنیم تا تو برگردی.
ما به تو قول میدهیم.
پسرک با ناراحتی به راه افتاد سه روزگشت، آنها خیلی گرسنه بود. ولی چون قول داده بودند، باز هم انتظار کشیدند.
یک هفته گذشت، مادر به پدر گفت: میخواهی چیزی بخوریم، او که نخواهد فهمید.
پدر گفت: نه ما قول دادهایم و باید صبر کنیم.
خلاصه سه هفته گذشت. مادر گفت: چرا دیر کرده باید تا حالا میرسید.
پدر گفت: آره حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوهای بخوریم.
آنها میوهای بر داشتند اما قبل از اینکه بخورند صدایی به گوششان رسید که گفت: آهان! میدانستم تقلب میکنید.
این صدای بچه لاک پشت بود که از پشت بوتهها بیرون آمد.
و گفت: دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم.
قصه گردش لاک پشتها
- دی ۸, ۱۳۹۴
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 97 نفر
- برچسب ها : داستان هاي كودكانه, كودك, مشاوره, نوزاد و کودک