کعبه و فرماندهی , کرامت حربن یزید ریاحی , کرامت چهارده معصوم , کرامات حضرت جواد (ع ) , فرزند اسلام ,

كعبه و فرماندهي , كرامت حربن يزيد رياحي , كرامت چهارده معصوم , كرامات حضرت جواد (ع ) , فرزند اسلام ,

کعبه و فرماندهی
شهید زین‌الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می‌داد و در هر وضعیت و هر منطقه‌ای که بود، به محض فرا رسیدن زمان نماز، اذان می‌گفت و نماز. یادم است هنگامی‌که در منطقه‌ی سردشت تردد داشتیم، با این‌که جاده‌ها از لحاظ امنیت، تضمینی نداشت و هر لحظه امکان حمله‌ی غافلگیرکننده‌ی گروهک‌های ضدانقلاب بود، همین‌که موقع نماز می‌شد، شهید زین‌الدین ماشین را نگه می‌داشت و در کنار جاده به نماز می‌ایستاد.
پس از شهادتش، یکی از برادران او را در خواب دیده بود که مشغول زیارت خانه‌ی خداست و عده‌ای هم به دنبالش روانند. پرسیده بود: «شما این‌جا چه کار دارید و چه مسئولیتی دارید؟» و او پاسخ گفته بود: «به خاطر تأکیدی که بر نماز اول وقت داشتم، در این‌جا فرماندهی اینان را برعهده‌ام گذاشته‌اند!»
به حق که چنین فرزندی از دامان چنین مادری برخاسته است، مادری که در تشییع مهدی، زینب‌گونه خطاب کرد: «… شما را به خون همه‌ی شهیدان و این دو جگر گوشه‌ی من استقامت داشته باشید و در همه‌ی مراحل و سختی‌ها ایستادگی کنید و راه این شهیدان را ادامه دهید. مگذارید خونشان هدر رود، از حرکت باز نایستید.
مهدی و آقای او صاحب‌الزمان (عج) را خشنود کنید.» خداوندا به مادر این دو شهید (مهدی و مجید زین‌الدین) صبری زینبی و به ما توفیق معرفت بیشتر عطا فرما.
آمین.
منبع :حدیث عشق
راوی : سردار محمد میرجانی

 

کرامت حربن یزید ریاحی
شاه عباس با شک و تردید به مقام شامخ «حر» قبر آن شهید کربلا را زیارت کرد و برای اطمینان خاطر و یقین قلبی، دستور نبش را داد و در کمال تعجب، جسد آن بزرگوار را با لباس خون‌آلود و آثار جراحاتی بر بدنش، بدون هیچ تغییری مشاهده کرد.
سلطان جای ضربت شمشیر و دستمالی که به دست شریف امام حسین (ع) بر روی آن بسته شده بود را دید. دستور داد تا دستمال را برای تبرک بردارند و دستمال دیگری جای آن ببندند.
با برداشتن دستمال اول، خون تازه‌ای از زخم جاری شد و دستمال جدید جلوی خونریزی را نگرفت. تا جایی‌که حاضرین مجبور شدند، دستمال اول را دوباره بر زخم بسته و پیکر مطهر شهید را به خاک بسپارند.
منبع :سیمای آزاده شهید حربن یزید ریاحی

 

کرامت چهارده معصوم
در مورخ ۱۰/۲/۱۳۶۱ مجروح و بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، خودم را در بیمارستان بصره‌ی عراق یافتم. بینایی و قدرت حرکت را از دست داده بودم، یکی از برادرها گفت: هنگام بی‌هوشی شعارهای «مرگ بر صدام، الله اکبر و… را سر داده و از خدا یاری می جستم» بعد از ۲۰ روز به بیمارستان تموز (نیروی هوایی) انتقال یافتم.
هر شب همراه بچه‌ها دعای توسل می‌خواندیم. هنگامی که بعثی‌ها از بر پایی مراسم دعا با خبر شدند، به ضرب و شتم پرداخته و مراسم را قطع می‌کردند، ولی با استقامت، به محض خروج آن‌ها مراسم را ادامه می‌دادیم.
یک شب برای شفای چشمانم دعای توسل خواندیم، همه با خلوص نیت و صفای باطن دست نیاز به چهارده معصوم بلند کردند. خودم تا نزدکی صبح گریه کرده و لحظه‌ای از ذکر خدا غافل نماندم.
صبح روز بعد وقتی چشمانم را باز کردم، بینایی‌ام را بدست آورده بودم و چند لحظه بعد پا بر زمین گذاشتم، می‌توانستم به راحتی راه بروم.
منبع :کتاب بانوی فریادرس

 

کرامات حضرت جواد (ع )
“محمدبن سنان” روایت کرده است که از درد چشم به امام رضا (ع ) شکایت کردم. ایشان نامه‌ای برای حضرت جواد (ع) که بیش از سه سال نداشت، نوشتند و آن را از طریق خدمتکار به حضرت رساندند، سپس به من فرمودند که: «نزد امام جواد (ع) برو و این موضوع را مخفی بدار (معجزه‌ای که می‌بینی).»
من به همراه خدمتکار نزد حضرت جواد (ع) رسیدیم. خادم او را درآغوش گرفته و نامه را در برابر چشمان وی گشود. حضرت نگاهی به آن نامه کرده و چند بار فرمودند: «ناج» (خدایا نجات بده.) همان لحظه، درد چشمم به کلی برطرف گردید و به قدری دید چشمانم بهتر شد که گویا هیچ‌کس، این‌گونه دید نداشت.
به حضرت جواد گفتم: «خداوند تو را (در کودکی) سرور و رهبر این امت قرار داد.» قبلاً امام رضا (ع) به من فرموده بود: «آن‌چه را که می‌بینی (معجزه) پنهان کن.»
هم‌چنان مدت‌ها بود که چشمانم سالم بودند، تا این‌که این معجزه را برای مردم نقل کردم و درخواست امام مبنی بر مخفی نگاه داشتن معجزه را اطاعت نکردم و با این عمل مجدداً درد چشم بر من عارض گردید.
منبع :بحارالانوار جلد ۵۰
راوی : محمد بن سنان

 

فرزند اسلام
هجده نفر بودیم که برای شناسایی به منطقه‌ی چنانه رفته بودیم. روزها استتار می‌کردیم و شب‌ها راه می‌افتادیم. در حقیقت در میان دشمن بودیم. سهمیه‌ی ما مقداری برنج خام بود که بعد از سه روز آن هم تمام شد. طلبه‌ای همراهمان بود که شرایط سخت، بسیار بر او فشار می‌آورد.
یک روز بعد از نماز صبح، آن طلبه به شهید برونسی اعتراض کرد و گفت: «من دچار شک و تردید شده‌ام.» برونسی گفت: «اگر من این حرف را بگویم، مسأله‌ای نیست، اما تو که چند سال نان امام زمان (عج) را خورده‌ای، چرا؟!»
آن طلبه متأثر شد و ادامه داد: «من باید خودم را بسازم.» روزهای بعد او را بسیار سرحال دیدم. پرسیدم: «چی شده؟ خیلی سرحال شدی!» پاسخ داد: «دیشب صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم. آقایی در آن‌جا ایستاده بود که صورتش آفتاب را منعکس می‌کرد. رو به من گفت: بلند شو. مگر فرزند اسلام و شهید انقلاب به تو نگفت که نباید به خود تردید راه بدهی؟ سخن او حجت است.»
در همان شناسایی، دشمن متوجه حضور ما شد و آن طلبه «خودساز» به بزرگترین آرزوی هر مجاهد (شهادت) نایل آمد. طبق وصیتش، شهید برونسی پیکرش را به زادگاهش برد و به خانواده تقدیم نمود.
منبع :کتاب ۱۵ آیه صفحه ی ۳۰
راوی : محمد قاسمی‌

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا