زنگ آخر مدرسه، کنار پنجره نشسته بودم که درب حیاط مدرسه مون یهویی باز شد و ماشین وانت باری کنار نمازخانه ایستاد وحدوداً چهار نفر مرد جوان از ماشین پیاده شدند و خیلی سریع مشغول به کار شدند…حالا دیگه حواسم کلاً به بیرون از کلاس بود و معلم ریاضی دم به دقیقه با خط کشی که در دست داشت چنان به تابلو وایت برد محکم می زد انگار می خواست از آن معادله ، مشتق بگیرد و سرم ناخداگاه به طرف کلاس می چرخید!
دیدم که آنها توانستند در کمتر از بیست دقیقه بنر را بر روی یه مشت داربست فلزی زنگ زده ای بر پا کنند، همینطوری که زووم کرده بودم روی تنها عکس بنر ، که یک موبایل نقره ای رنگ گوشه بنر را می دیدم و از طبقه بالا متن پیام برایم واضح و شفاف نبود،همین که زنگ مدرسه نواخته شد همه سراسیمه با جیغ و فریاد از کلاس مان بیرون جستیم ،بعضی ها با کیف درباز یا نیم بسته و بعضی ها هم کتاب بدست همینطوری از پله ها پایین می رفتند ….من که سریعتر از همیشه یک نفس خودم را مقابل درب نمازخانه وسط حیاط مدرسه رساندم و نفس نفس متن بنر را خوندم که نوشته بود “به اطلاع کلیه دانش آموزان این مدرسه می رساند که ورود انواع گوشی های لمسی(هوشمند) به همراه تجهیزات جانبی آن ممنوع بوده استو در صورت مشاهده با فرد خاطی برخورد انضباطی می شود. من که از این قضیه خیلی ناراحت شده بودم و اصلاً متوجه نشدم که کی به کنار درخت بیرون از مدرسه رسیدم و به آن تکیه زدم ،من اسم این درخت را گذاشته بودم “درخت انتظار پدر”
پیامکی از طرف پدرم اومد…خودت با تاکسی اسنپ برو خونه،من امروز دیر از محل کار میام ،نمی رسم بیام دنبالت دخترم. من تو حال وهوای خودم بودم که ماشینی با بوقش حواسم را قیچی کرد و من با عصبانیت سوار شدم و گفتم دربست…. (و در صندلی عقب ماشین نشستم) ،همینطور که راننده شروع به حرکت کرد ظاهراً زنگ تلفنش به صدا در آمد و صدای تماس گیرنده در فضای محیط ماشین پخش شد که یواش یواش خودم را به وسط صندلی رساندم و نگاهی به جلوی ماشین انداختم…. اوه اوه!!!
عجب تبلت بزرگی ،روی داشبوردش چسبانده بود وکم کم داشت مخم سوت می کشید و صدای مکالمه اش با این مضمون “عزیزم منو یادتون نیست ؟ از ترمینال شرق بردمتون تهرانپارس ،ظهر بود گلم ،عزیزم این پیامو همینطوری فرستادم حالتو بپرسم….من تو کار لباس زنانه هستم ،لباس زنانه در انواع مدل ها اگه خواستی خبرم کن گلم….” تا هفت کوچه می رفت بالاخره تموم شد ،افکارم متوجه پیام تبلیغاتی که چند روز پیش درون گوشیم اومده بود افتادم و پس از پایان کشمکش تماس راننده، به قولی داشتم زیرچشمی به صفحه بک گراند تبلتش نگاه می کردم و
این جمله “غافل از اینکه مزاحمت برای یک خانم هم مصداقی از نقض همان حقوق بشر است!!!! بود منم مثل تازه به دوران رسیده ها ، تازه صاحب گوشی شده بودم و به آقای راننده گفتم عجب جملهی جالبی نوشتی و یک لحظه پهلوی خودم فکر کردم این آقا با این جملات ناب و قیافه ای که بهم زده بود منو یاد فردریش نیچه می انداخت.
در آینه به من نگاه کرد و گفت: نگاه عزیزم اینها در کانال جملات ناب فقط برای پسران ،ورود خانم ها ممنوع …رفت و فراوون گذاشته گرفتم ،من گفتم اِه واقعاً!!؟ راننده تاکسی گفت نه این حرف ها را می نویسند تا اداره بوق کاری باهاشون نداشته باشن ،الآن دخترها بیشتر پسرها تو کانال عضوند،گفتم پس چه جوری عضو بشم ؟؟ راننده تاکسی گفت شماره تلگرامت رو بده تا اددت کنم، گفتم تازه تلگرام را یاد گرفته بودم و فقط با دوستانم چت می کردم که فیلترشد! راننده تاکسی یهو برگشت به من نگاه کردم گفت چه تهرونی هستی که وی پی ان نداری ، با تعجب بهش گفتم وی پی ان چیه !؟! مثل تلگرامه
راننده خندید وگفت نه عزیزم فیلترشکنه ،گوشیم رو برداشت و از طریق شریت ، یه مشت برنامه ریخت توگوشیم، شماره من رو گرفت وعضو کانالم کرد ….به نزدیکی خانه که رسیدم سرکوچه پیاده شدم ،اومدم که کرایه رو حساب کنم ، راننده به من گفت قابل نداره امروز رو مهمون ما باشید، چند قدمی که از ماشین دور نشده بودم که پیامی با چنین مضمونی برایم اومد که الناز خانم ،عروسکم به شهر آتلانتیس خوش آمدی، منم آنلاین پشت سرتم…. تا برگشتم چشمکی زد و با صدای بلند گفت امشب بیا توئیتم ، راستی توییتر رو برات فعال کردم الان برو یادش بگیر….
با شنیدن این صدا عرق سردی بدنم را فرا گرفت و آن لحظه خیلی ترسیدم که این مردک از کجا اسمم را بلده و بدون هیچ معطلی به طرف خونه مون رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم تا لحظه ای که مادرم درب حیاط را باز کرد و درجه در آغوشش پریدم و حِق حِق کردم و تا مادرم برایم آب قند آورد کمی آروم شدم و تمام موضوع را سیر تا پیاز برایش گفتم ،مادرم گفت النازم نگران نباش ،پدرت که از محل کار برگشت موضوع پیش آمده را تعریف می کنیم …..
همین که عقربه های ساعت به هیجده و نیم رسید پدرم وارد خونه شد و مادرم با استکان چایی به استقبالش رفت و مادرم همینطور که موضوع را برای پدرم تعریف می داد ،پدرم سری تکان می داد ولحن صدای مثل همیشه مرا صدا زد …دختر گلم بیا اینجا ،من که پاهایم سست شده بود و اصلا تحمل اخمش رو نداشتم ،خبردار روبه رویش ایستادم ،پدرم با دست اشاره کرد ،اینجا کنارم بنشین.
همین که نشستم دستش رو بُرد بالای سرم که از ترس چشمانم رو بستم و فکر کنم، از ترس صورتم همچین هفت رنگ عوض کرد و صدایی توی دلم می گفت آخه حقته که تنبیه بشی …. که پدرم گفت: میوه دلم چشمانت رو باز کن ،دستانم رو روی دستانی گذاشتم که داشت صورتم را نوازش می داد و پدر گفت الناز خانمم برو گوشیت رو بیار تا فردا با خودم ببرم محل کار از همکاران حفاظت اطلاعاتیمون در این باره کمک بگیرم…