مار و اره
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد. عادت نجار این بود که موقع ترک کارگاه وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب، نجار ارهاش را روی میز گذاشته بود.
همینطور که مار گشت میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخمی گشت. مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.
این کار سبب خونریزی دور دهانش شد و او که نمیفهمید که چه اتفاقی افتاده، از اینکه اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند؛ او بدنش را به دور اره بپیچاند و هی فشار داد.
صبح که نجار به کارگاه آمد روی میز بهجای اره، لاشه ماری بزرگ و زخمآلود دید که فقط و فقط بهخاطر بیفکری و خشم زیاد مرده است.
*
ما در لحظه خشم میخواهیم به دیگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه میشویم که بهجز خودمان کس دیگری را نرنجاندهایم و موقعی این را درک میکنیم که خیلی دیر شده است.
زندگی بیشتر احتیاج دارد که گذشت و چشمپوشی کنیم؛ از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها، و به خودمان یاد بدهیم گذشت و چشمپوشی عاقلانه و بهجا را… چون بیشتر خودمان ضربه میخوریم!