مرتضی نه در شام، به وقت تهران شهید شد

مرتضی نه در شام، به وقت تهران شهید شد

مرتضی نه در شام، به وقت تهران شهید شد

آشوب‌ها یک عاشق را پَر دادند

روایت‌هایی درباره شهید مرتضی ابراهیمی

* هر وقت، اطرافش بودیم، می‌گفت «بچه‌ها به خودتون مغرور نشید. اگه کاری‌رو به نحو احسن انجام دادید، بدونید لطف خدا و نگاه حضرت ارباب بوده.» خیلی وقت‌ها هم می‌گفت «دوستان! خودتونو دست‌کم نگیرید شما سرباز امام زمانید.»

* همیشه خنده روی لب‌هایش بود، حتی موقعی که خرابکاری می‌کردی با خنده می‌آمد می‌گفت «به‌به آدم خرابکار چطوری؟!»

 اخلاقش جوری بود که همیشه دوس داشتی نزدیکش باشی. حاجی عشق بود و هست.

* مرتضی، با محبت بود. اصلاً با بچه‌ها فاز نیرو و فرمانده نداشت. جوّ بین حاجی ‌و بچه‌ها جوّ برادرانه بود. بعضی وقت‌ها که سر تمرین نظامی یا موضوع انضباطی، سرمان داد می‌کشید، بعدش یک‌‌ جای خلوت گیرمان می‌آورد و بغلمان می‌کرد و می‌گفت «داداش! نکنه یه‌وقت از من ناراحت باشین؟»

* برایش بچه ۱۲ ساله با پیرمرد ۸۰ ساله فرقی نداشت؛ به همه احترام می‌گذاشت. یک‌وقت‌هایی همه را جمع می‌کرد و می‌گفت «بچه‌ها اگه من چیزی گفتم، اگه لحن حرفم بد بوده، حلال کنید. شما مث داداشید برام».

* وقتی پارسال سیل آمد، رفت کمک سیل‌زده‌ها. تا کمر می‌رفت زیر گل‌ولای تا خانه هم‌وطنانش را نجات بدهد. عکس‌هایش هست. حالا دشمن می‌خواهد با جنگ رسانه‌ای‌اش دشمن را از این آدم‌ها متنفر کند.

* فرمانده گردان بود. در منطقه که گشت می‌زدند، سربازانش می‌گفتند «شما جلوتر نروید!» اما او می‌گفت «من جلوتر می‌روم تا اگر خطری باشد، من با آن مواجه شوم.» آن شب هم جانش را در دستش گرفت و رفت تا سربازانش به خطر نیفتند.

* همیشه به پاسدار بودنش افتخار می‌کرد. فرمانده بود، اما زندگی ساده‌ای داشت؛ تغییرات قیمت و تورم را با پوست و گوشت خود حس می‌کرد. اصلاً آن روز به خاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند. آن‌ها نمی‌خواستند مردم بفهمند او از جنس خودشان است. می‌ترسیدند حرفش باعث شود معترضان، صف خود را جدا کنند و آن‌ها رسوا بشوند و تنها بمانند.

* فرمانده، بدون سلاح رفته بود تا صدای معترضان را بشنود. همین‌که می‌خواست با مردم هم‌صحبت شود، چند نفر محاصره‌اش می‌کنند. یک نفر تیر به پهلویش می‌زند. بعد چاقو به قلبش می‌زنند، وقتی خونین روی زمین می‌افتد و بی‌حال می‌شود، یک نفر چاقو را…، چقدر شبیه اربابش شهید شد.

* پدر و مادر مرتضی همین یک پسر را داشتند. مادرش می‌گفت: اگر ده‌تا پسر دیگر هم داشتم، در راه انقلاب می‌دادم. می‌گفت: مرتضی عاشق میدان سوریه بود، اما در تهران شهید شد.

* باورمان نیست که حاجی دیگه بینمان نیست. آقا مرتضی کنارمان هست. تمام کارهای ما را می‌بیند و توی کارها به ما کمک می‌کند. از الان یکی از پایه نیت‌هایمان در کار‌ها شده به نیابت از حاج مرتضی.

مجله آشنا، شماره ۲۱۳، صفحه۷۲

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا