مرثیه حلبچه

مرثيه حلبچه

تمامی مناطق وسیع آزاد شده طی عملیات والفجر ۱۰ را که زیر پا می گذاشتم، نهایتاً دلم را در میان محله های حلبچه می دیدم و مجبور به پای نهادن مجدد در آن مکان می شدم. ابتدا فکر می کردم غرق شدن در چنین جوی وابستگی به آن فضای آغشته در غم و جنایت، بیهودگی محض است، ولی بر روی هر تپه، کوه، دشت، خط مقدم، شهر و خلاصه جای جای منطقه عملیاتی که می رفتم صحبت از آنجا بود و توجه دلهای سوخته به آن محله ها، مرا کنجکاوتر می کرد. گویی آنجا مزار شهدا گشته بود و بسیجیان برای شادی روح اهالی این محله ها پای در آن مکان گذاشته بودند و پس از قرائت حمد و سوره ای به محل نبرد خود بر می گشتند. کمتر افرادی را دیده بودم که این مراسم را بدون اشک ریختن برگزار کرده باشد. با توجه بیشتر به چهره ها، این غم را بیشتر لمس می کردم.
 آنها شنیده بودند که حلبچه، پس از آزاد شدن، توسط هواپیماهای عراقی مبدل به قتلگاه گشته و چند هزار نفر در فضای آلوده به بمب شیمیایی به شهادت رسیده اند، ولی باورشان نمی شد که اهالی هر محله دسته جمعی پر پر شوند مگر زمانی که وارد این محله ها می شدند و اجساد آن مظلوم ها را در کنار خیابان، کوچه، درب حیاط، و داخل اتاق می دیدند و اشک ریزان به تماشای آن صحنه پرداخته و معنی واقعی پر پر شدن انسانها را به عینه لمس می کردند. تا آن روز نمی دانستم که پر پر شدن انسانها چگونه است، تا آن زمان ندیده بودم که انسان شکار آدم هایی با اهداف پلید شود. به راستی که آنجا جنگ نیود، زندگی هم نبود؛ اصلاً قادر به نامگذاری صحنه هولناک آن محله ها نبودم، آن محله ای که آن روز بدان پای گذاشتم یکی از آنها بود.
از ابتدای محله، تمام شهدا به چشم نمی آمدند. از دور هر کدام چون شیئی دیده می شدند که در گوشه ای افتاده بودند، ولی نزدیکتر که می شدم، صحنه نمود بیشتری پیدا می کرد.
مقابل خانه شماره ۱۰۶/۴/۳۵۲ یک زن و مرد به فاصله چند متر وسط خیابان افتاده و پتویی رویشان کشیده بودند.
چند متر آن طرف تر دختر ۱۲ ساله ای به چشم می خورد که یک لنگه کفشش از پای بیرون آمده بود. شاید پس از شنیدن صدای انفجار تمام سعی او کشاندن خود از خانه تا آنجا بوده است، اما هنگامی که بمب شیمیایی در او اثر کرد، کوچه به دور سرش چرخید و سپس پایش به سنگی گیر کرده و نقش زمین شده است. گویی حجابش با من حرف می زد و نفوذ اسلام را در وجود خانواده اش گواهی می داد. روسری همچنان سرش را پوشانده و آن بمب لعنتی فقط قسمتی از روسری را کنار زده بود.
در کنار خانه شماره ۱۰۶/۴/۴۶۰، بچه ای سه ساله به چشم می خورد که اگر دو جسد آرمیده در کنارش را نمی دیدم باورم نمی شد او مرده باشد. آن کودک چشمانی باز و در عین حال زیبا داشت و در میان صورت تپل و سفیدش لبخند کودکانه ای نشسته بود. آفتاب درست به چشمانش می تابید ولی او همچنان به آسمان خیره شده بود. هیچ اثر زخمی در بدنش وجود نداشت. گویی فقط با چند نفس کشیدن اثرات مسموم بمب در درونش رخنه کرده با جدا شدن روح از بدنش که بوسیله ملائکه به آسمانها پر می کشید با دیدن بهشت، همه چیز را فراموش کرده بود. بالای سرش دو دست دیده می شد. دستی متعلق به مادرش و دیگری نیز از آن پدرش آن دو دست محبت و عطوفت، نقش سایه بان طفل را داشتند، ولی از چهره سیاه گشته و چشمان سرخ آن دو مشخص بود که یقیناً قبل از طفل به شهادت رسیده اند. در دست زن بقچه ای شامل یک دست لباس و در کنار مرد کیسه ای حاوی ملزومات یک خانواده آواره در کوهها به چشم می خورد که نشانگر تصمیمشان برای مهاجرت از شهر بود. آنها به امید بازگشتف حتی درب حیاط را هم بسته بودند ولی حتی نتوانسته بودند سه قدم هم از آنجا دور شوند.
این صحنه ها در کنار درب هر خانه با حدیثی مفصل خودنمایی می کرد. در جلوی خانه های شماره ۴۶۲ و ۱۰۶/۴/۴۳۶ کسی دیده نمی شد. آنها کجا رفته بودند؟ آیا نجات یافته بودند؟ یا اینکه حتی فرصت بیرون آمدن از اتاق را هم پیدا نکرده بودند؟ دوست داشتم وارد خانه ها می شدم تا کاملاً مطمئن شوم. دوست داشتم آنجا را خالی از سکنه می دیدم و دلخوش می شدم که حداقل دو خانواده این محله جان سالم بدر برده اند و در آینده می توانند چراغ این محله را روشن کنند و قابلمه ای در کنار یک زن به چشم می خورد که پر از برنج پخته بود. برنجی که می بایست غذای یک وعده او و هفت فرزندش باشد بر سنگفرش کوچه پخش شده بود. هفت فرزند او، از طفلی یکساله تا جوانی شانزده ساله، دورادورش بی جان خوابیده بودند. چادری در دست یکی از بچه ها دیده می شد که گویی برای مادرش می برد. فاصله پسر با مادر کمتر از دو متر بود و این فاصله با محبت آذین بندی شده بود.
صاحب خانه شماره ۱۰۶/۴/۳۶۱ لباس سیاه بر تن کرده بود و عزادار به نظر می رسید، او طفل دو ساله ای را بر دوش داشت. چشمان آن طفل زیبا بر اثر گازهای شیمیایی سیاه گشته بود و چند مگس در اطرافش پرسه می زدند. آن مگس های کثیف مرا به یاد سران مرتجع عرب می انداخت که آتش بیار معرکه این جنگ تحمیلی بوده و هستند. در کنار آن زن و طفل معصومش مردی دیده نمی شد شاید مرد آن خانه زیر بمب های متوالی به شهادت رسیده بود و شاید هم در کنار مجاهدین کرد عراقی می جنگید.
در بین اجساد خانواده خانه شماره ۱۰۶/۴/۵۰۱ مادرشان دیده نمی شد. کوچکترینشان که طفلی یکساله بود بر روی دوش بزرگترینشان که دختری دوازده ساله بود قرار داشت. شیشه شیرش هنوز پر از شیر بود و نشان می داد که آن طفل، گرسنه و تشنه، جان داده است. دو پسر چهار و هفت ساله در کنارشان به چشم می خورد. آنها تنها به چراغی اکتفا نموده بودند. گویی موقع بیرون آمدن از خانه سردشان بود و آن چراغ را با خود می بردند تا در میان کوهها سردشان نشود. افسوس که از دستشان به زمین افتاده و نفتش خالی شده بود، زیرا سم بمب های صدام امانشان نداده و لحظه ای بعد سبکبال بار سفر به سوی بهشت بسته بودند.
نام خانوادگی افراد خانواده شماره ۱۰۶/۴/۵۰۲ لطیف صادق بود. آنها شناسنامه هایشان را هم همراه داشتند.
نام یکی از آنها زان لطیف صادق و دیگری دلبر لطیف صادق بود. تعدادشان به شش نفر می رسید. پدر و مادرشان را در میان انباری پیدا کردم، بدنشان باد کرده و صورتشان سیاه شده بود. آنها به گمانشان آن انبار می تواند جان پناهشان شود. دیگر نمی دانستند که گازهای بمب شیمیایی از کوچکترین روزنه ای نفوذ می کند و هر جنبنده ای را به کام مرگ می کشاند. دستانش به طرف بیرون انبار دراز شده بود که اشاره به کودکی چهار ساله داشتند. آن کودک نزدیک حوض آب افتاده، گویی تشنگی طاقتش را تمام کرده بود، ولی هنوز هم یک متری با شیر آب فاصله داشت که نشان می داد تشنه لب به شهادت رسیده است. برادر بزرگترش حتی فرصت پوشیدن شلوار را هم پیدا نکرده بود به نظر می رسید موقع دویدن به طرف کوچه کنار آشپزخانه نقش زمین شده بود.
آشپزخانه ای تمیز که همه چیزش سر جایش قرار داشت و نظم مادرشان را نشان می داد. در بین آنها پسری هفده ساله و دختری شانزده ساله خود را به آستانه درب رسانده بودند، ولی سرانجامی چون دیگران در انتظارشان بود.
خانه ها یکی پس از دیگری با صحنه ای دلخراش تر تا انتهای محله ادامه داشت. نمی دانم چرا پلاک خانه ها را یادداشت می کردم. رقم سمت چپ همه آنها ثابت بود و رقم سمت راست یکی یکی اضافه می شد:
۵۱۰، ۵۱۱، ۵۱۲، ۵۱۳،….۵۹۷ و به همین ترتیب پیش می رفتم.
در انتهای کوچه اجساد خانواده یازده نفری به چشم می خورد که روی هم افتاده بودند. بیشترشان زن بودند. گویی در آخرین لحظات به یکدیگر پناه برده و دست هر یک پناهگاه دیگری شده بود. چهره ها تماماً سیاه گشته و غیر قابل تشخیص بود. در کنار این اجساد کودکی سه ساله دیده می شد که از بقیه فاصله داشت. یک دستش را بلند کرده و برای دفاع از خود مقابل صورتش گرفته بود. شاید فطرت پاکش به او آموخته بود که این چنین از خود دفاع کند. در چهره اش خشمی نقش بسته بود و به آسمان نگاه می کرد، جایی که هواپیماها بمب ها را رها می کردند.
آن دستان ظریف و کوچک چگونه می توانست مانع اصابت بمب به شهرش شود. دهان بازش شاید گواهی می داد که در آخرین لحظات عمرش فریاد برآورده بود که: – نزن، نزن – صدام من بی گناهم، این محله میدان جنگ نیست؛ تو باید با آنها که به روی کوههای اطراف حلبچه با سربازانت می جنگند بجنگی. شاید از الله اکبر گفتن ما در هنگام ورود سربازان ایران خشمگین شده ای؟
می توانی ما را پشیمان کنی؟ اگر قصد پشیمان شدن داشتیم همان روزهایی که مردم حلبچه قیام کردند و تو آن قیام را به اصطلاح سرکوب کردی، پشیمان می شدیم. آن قیام آغازش بود و این پیوندی که در بدو ورود رزمندگان اسلام به حلبچه شاهدش بودیم ادامه آن است. اگر می گویم نزن به این خاطر است که ببینی بمب هایت با چنین دستان کوچکی در حال مقابله است.
وقتی به چهره معصوم آن کودک می نگرستم تمام قضایای حلبچه را در وجودش می دیدم، ولی دورنمای آن محله مظلوم با من بهتر حرف می زد و دوست داشتم حرف دل تمامی اهالی را گوش دهم.
صدایی از میان خانه ای که در ابتدای محله واقع شده بود توجهم را به خود جلب کرد و به طرفش رفتم. یعنی کسی زنده مانده است؟ چطور؟ شاید وزش باد مانع نفوذ گازهای شیمیایی به داخل این کوچه شده باشد. درب باز بود، چرا؟ اتاقهایش آشفته بود! هیچ اثاثی سر جای خودش نبود. فریاد مظلومانه ای مرا سر جایم میخکوب کرد و گریه همراه با وحشت چند کودک تمام وجودم را فرا گرفت. آنها چرا می گریند؟ وارد حیاط شدم که شماره اش برایم آشنا بود:
«۵۹۸». کجا با این شماره برخورد کرده بودم؟ تداعی این شماره از کجا سرچشمه گرفته؟ چگونه در ذهنم جای گرفته؟ ۵۹۸، ۵۹۸. دلیل جلب توجهش را در ذهنم نمی دانستم. در آن لحظه که وارد حیاط می شدم تمایلی به آن نداشتم و حواسم به آن صداها بود، ولی مدام پلاک خانه تکرار می شد: ۵۹۸،۵۹۸. فریاد وحشت آن سه کودک مرا به طرف آنها کشاند. دو زنی که مادرشان بودند، دورشان را گرفته بودند و مجموعه ای را تشکیل داده بودند که نمی دانستم چه نام داشت؛ این را می دانستم که زندگی نبود. وقتی رنگ زندگی را در آن خانه بهم ریخته ندیدم دیگر برایم اهمیتی نداشت که صحنه چه نام دارد. پارچه ای حاوی مقداری نان خشک کنارشان به چشم می خورد.
هر کودک تکه ای از نان خشک را به دست داشت و آنرا غذای خود می دانست، ولی گریه امانشان نمی داد که حتی آن نان خشک را هم به دندان بگیرد.
انگار از ما می ترسیدند؛ حق هم داشتند. چهل و هشت ساعت در زیر رعب و وحشت هواپیماهای صدام در آن خانه حبس شده بودند و فقط صدای انفجار پرده گوششان را مرتعش می کرد. آنها به گمانشان ما هم حامل بمب هستیم. سرشان را در دامن مادر پنهان کرده بودند و با وحشت می گریستند. بمب شیمیایی چشمهایشان را سرخ کرده بود و روی صورت هر یک چند تاول دیده می شد. از چشم کوچکترینشان همچنان آب و گاه چرک می آمد و مادر با پیراهنی آنرا پاک می کرد. پیراهنی زیبا با گل مورد علاقه دختر چهار ساله اش. ولی از چهل و هشت ساعت قبل لغت زیبا در آن فضا دفن شده بود و از آن پیراهن برای پاک کردن چرک چشمانش استفاده می شد. اولین کودک را آرام بغل کردم و دستی به سرش کشیدم. ابتدا مادر باورش نمی شد، تا اینکه دو رزمنده دیگر نیز دو کودک دیگر را در آغوش گرفتند و آرامشان کردند.
کودکی که در آغوش من بود پس از آرام شدن، چشمش به عروسک روی طاقچه افتاد و آن را خواست. در بین اثاثیه ها فقط همان عروسک بود که سر جایش قرار داشت و بقیه اثاث خانه در گوشه و کنار اتاق بهم ریخته بود. آنها که آرام گرفتند عدد «۵۹۸» مجدداً در ذهنم خطور کرد: «این عدد چه مناسبتی با این محله و این خانه دارد؟ فقط شماره اش ۵۹۸ است.» ناگهان جرقه ای در ذهنم درخشید و به یادم آمد. کاش پلاک این خانه یکی بالا یا یکی پائین تر بود.
آن عدد مرا از همه چیز متنفر می کرد. صحنه ای که در مقابلم مظلومیت ملتی را در بدترین حالت به نمایش در می آورد، جدای از فلسفه ۵۹۸ بود. این عدد، برخاسته از نیویورک و بالای قطعنامه ای حک شده بود که بنا داشت مانع این جنایت شود. شورای امنیت به دنبال فرستادن کارشناسانش به همه جای مناطق جنگ تحمیلی، نهایتاً قطعنامه ۵۹۸ را صادر کرد که در حلبچه بدان صورت فجیع پیاده شد. این قطعنامه در همه محافل سیاسی به مانور پرداخت و نهایتاً در حلبچه جمع بندی شد. شاید آن خانواده مظلوم همچنان در خانه نشسته و در انتظار فرصتی از طرف سازمانهای طرفدار حقوق بشر بودند. ولی نه. آنها حتی نمی دانستند پلاک منزلشان، با آن قطعنامه هم شماره شده است. دیگر قطعنامه چه دردی از آنها را دوا می کرد. ناخوشی سالشان از تیرگی بهارشان پیدا بود.
به آنها گفتم: «با ما بیائید ایران. آنجا در امان هستید. شما می توانید زندگی را دوباره از نو شروع کنید. انقلاب اسلامی به زندگی شما رنگی دیگر می دهد. شما در آنجا ۵۰ میلیون پشتیبان دارید. اگر باز هم در انتظار اجرای قطعنامه ۵۹۸ باشد، شاید همین چند کودک بیگناه را هم از دست بدهید. هنوز دیر نشده است. اکنون موشک صدام در تهران خانواده هایی را بی سرپرست کرده است، اما آنها زندگی را به گونه ای دیگر تعریف کرده اند و تمام این سختی را به بهای آخرت تحمل می کنند. بیائید و با ما همراه شوید.»
زن که گویی با امنیت آشنا گشته بود، نگاهی اجمالی به خانه و کاشانه اش انداخت و ترجیح داد امنیتی را که ما از طرف ملت ایران نشانش داده بودیم قبول کند و خانه ای را که روزی با آسایش در آن زندگی می کرد رها نماید.
نه درب اتاق را بست و نه درب حیاط را. اثر بمب شیمیایی بی حالشان کرده بود. آنها در فضایی غمبار از خانه خارج شدند.
یکی از بچه ها می لرزید، شاید از سرما و شاید هم از ترس بود. مجدداً به آن خانه ویرانه برگشتم و در لابلای وسایل بهم ریخته دو دست لباس جدا کردم و برایشان بردم. مادر که لباس فرزندش را از دستم می گرفت برای لحظه ای لبخندی زد و مجدداً به همان حالت اول برگشت. گویی خود را در آستانه زندگی جدیدی می دید و شاید هم روزنه امیدی در دل خود احساس می کرد.
* * *
منبع: کتاب مرثیه حلبچه، نصرت الله محمود زاده، ناشر: پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی واحد ثبت وقایع جنگ با همکاری نشر فرهنگی رجا، چاپ: اردیبهشت ۶۷، صفحه ۶۱ الی ۷۰

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا