اینها حداقل نقشهایی است که یک مرد باید توی زندگی بپذیرد. مرد بودن کار راحتی نیست. اصلاً سایه مرد که بالای سر یک خانه باشد (تأکید میکنم، یک مرد، نه نامرد) حس امنیت هم هست. لبخند هست. دلخوشی هست. حتی اگر هیچی هم نباشد. آن امنیت داشتن برای زن خیلی مهم است. چراغ یک خانه از دید زن، مرد خانهاش است. اوست که باید بخندد و خانه و بچهها را بخنداند. اوست که با هر صدایی که آمد باید بگوید: نترسید! من هستم!
اوست که باید بو بکشد غذا را، بگوید: بهبه! یا بگوید: ته گرفته؟ مرد کنار زن که باشد، بچهداری هم کمی آسان میشود یا حتی غم بچهدار نشدن کمی از روی قلب زن برداشته میشود. اصلاً مرد باید پشت فرمان بنشیند، بیندازد توی جاده، زن از پیچ و خمهای جاده جیغش در بیاید، مرد بخندد و بگوید: نترس بابا!
مرد باید باشد که زن وسط بادمجان سرخکردن، یکهو دلتنگش شود و شمارهاش را بگیرد. مرد باید باشد که بیاید بخوابد روی مبل و از شدت خستگی خُرخرش به آسمان برود و زن تلویزیون را کم کند که مبادا مردش بیدار شود. مرد باید باشد که زن چایی دم کند با ذوق، هل و دارچین و زنجفیل بریزد توش که توی سینی گلدار تعارف کند به مرد.
مرد باید باشد که زن جالباسی بههم ریخته را وارسی کند و لباسها را یکییکی بو کند که ببیند کدام کثیف است و باید برود توی سبد رخت چرکها و همزمان بوی تن همسرش برود تا ته تیغه بینیاش.
مرد باید باشد که زن بیدغدغه نمایشهای خیابانی، لوازم آرایش را بریزد جلوی آینه و دور ملاحت چهره را سایه بزند و خط بکشد و صورتی صدفیاش بکند. مرد باید باشد که زن، زن بودنش را در مواجهه با مردش، به عیان ببیند.
دیدهام زنان بسیاری که مردشان، اسطوره زندگیشان است؛ نه در ادامه تحصیل داشتن، ذوق هنری یا پوشیدن بهترین لباسها و خوشتیپ شدن. نه! مردشان اسطوره است در مرد بودن. شوهر بودن. همسری کردن. اینها کم نیستند.
اگر اینها باشد زن همان نان و ماستش را هم با میل و کیف میخورد. دیدهام که زنانی، دلگیر میشوند، میرنجند حتی غرورشان میشکند حتی، اما حاضر نیستند مردشان را بههیچ قیمتی از دست بدهند؛ چرا که مردشان همهجوره پای مردانگیاش ایستاده، و زن این را خوب میفهمد.