در فلسفه کسی که با تفکر الهی به مرگ می اندیشد، می گوید: «کما تنامون تموتون، و کما تستیقظون تبعثون؛ آنطور که به خواب می روید می میرید و آنطور که از خواب برمی خیزید زنده می شوید» (حدیث نبوی) همه اشکالها حل است. چنین کسی نه تنها از مرگ نمی ترسد بلکه همچون علی علیه السلام مشتاق آن است و آن را رستگاری می شمرد. این است منطق کسانی که گوهر گرانبهایی را که در دل جسم بوجود می آید می شناسند.
اما کسی که در تنگنای اندیشه های نارسا و محدود ماتریالیستی گرفتار است البته از مرگ نگران است، زیرا از نظر او مرگ، نیستی است. او رنج می برد که چرا این تن (که به گمان او تمام هویت و شخصیت از همین تن است) منهدم می گردد، لهذا اندیشه مرگ، باعث بدبینی او به جهان می گردد. چنین کسی باید در تفسیری که نسبت به جهان می کند تجدید نظر کند و باید بداند که خرده گیری او مربوط به تصور غلطی است که از جهان دارد.
میرداماد، آن فیلسوف بزرگ الهی می گوید: ” از تلخی مرگ مترس، که تلخی آن در ترسیدن از آن است “.
سهروردی، فیلسوف الهی اشراقی اسلامی می گوید: ” ما حکیم را حکیم نمی دانیم مگر وقتی که بتواند با اراده خود، خلع بدن نماید “. که خلع بدن برای او کار ساده و عادی گردد و ملکه او شده باشد. نظیر این بیان از میرداماد حکیم محقق و پایه گذار حوزه اصفهان نقل شده است. این است منطق کسانی که گوهر گرانبهایی را که در دل جسم بوجود می آید می شناسند.
خاطره ای از استاد مطهری در مورد تصور غلط از جهان :
استاد مطهری بیان می کند که تفکر ماتریالیستی از تصور غلط ناشی می شود که از جهان به وجود آمده است سپس این خاطره را بیان می کند: این بحث مرا به یاد داستان کتابفروش ساده دلی در مدرسه فیضیه می اندازد. در سالهایی که در قم تحصیل می کردم، مرد ساده لوحی در مدرسه فیضیه، کتابفروشی می کرد. این مرد بساط خویش را می گسترد و طلاب از او کتاب می خریدند. گاهی کارهای عجیبی می کرد و سخنان مضحکی می گفت که دهان به دهان می گشت. یکی از طلاب نقل می کرد که روزی برای خریدن کتابی به وی مراجعه کرده پس از ملاحظه کتاب، قیمت را پرسیدم، گفت نمی فروشم، گفتم چرا؟ گفت اگر بفروشم باید یک نسخه دیگر بخرم و سر جای این بگذارم. می گفت از سخن این کتابفروش خنده ام گرفت، کتابفروش اگر دائما در حال داد و ستد و مبادله نباشد کتابفروش نیست و سودی نمی برد. گویی آن کتابفروش از مکتب شعری خیام پیروی می کرد آنجا که می گوید:
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید *** بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان *** به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟!
خیام آنجا که می گوید:
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید *** بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان *** به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟!
بر می فروش خرده می گیرد که چرا می را می فروشد؟ البته این خرده گیری به زبان شعر است نه به زبان جد، لطف و زیبایی خود را نیز مدیون همین جهت است. اما وقتی که این منطق را با مقیاس ” جد ” می سنجیم می بینیم که چگونه یک میخواره کار میفروش را با کار خودش اشتباه می کند. برای میخواره، می، هدف است، اما برای میفروش، وسیله است. میفروش کارش خریدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همین عمل را تکرار کردن است. کسی که کارش این است، از دست دادن کالا او را ناراحت نمی کند بلکه خوشحال می شود زیرا جزئی از هدف وسیع اوست.
عارفی کو که کند فهم، زبان سوسن *** تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟