همسر شهید
مهدی چهاردهماهه بود و مصطفی دو ماهه که ابراهیم رفت. به برادرش سپرده بود خانه شهرضا را برایمان رنگ بزند، موکت هم بکند تا من و بچهها پا روی زمین یخ نگذاریم و راحت زندگی کنیم.
من مردهای زیادی را دیده بودم؛ شوهرهای دوستانم را، دیگران را که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچهشان منت میگذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که میکشید، باید از من طلبکار میبود که من دارم برای تو و بقیه این سختیها را تحمل میکنم ولی همیشه با شرمندگی میآمد خانه. به خودش سختی میداد تا نبیند من یا پسرهایش سختی میبینیم. من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم؛ با هم که نه، بهتر است اینطوری بگویم: تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم و حتی سه وعده غذا در یک روز را. من طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمیدانستم، خودش هم میدانست. شاید به خاطر همین بود که همیشه میگفت «من از خدا خواستهام که تو جفت دنیا و آخرتم باشی. قول میدهم. مطمئن باش که فقط منتظر تو میمانم.» من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است. وقتی این چیزها یادم میآمد، کمتر گریه میکردم. دیگر مثل قبل نمیسوزم. یکبار به شوخی گفتم «راه قدس از کربلا میگذرد و راه بهشت از خانه ما».
بخشی از خاطرات شهید همت از زبان همسرش:
به خانه که میآمد، نمیگذاشت همسرش کاری کند. خودش سفره را میانداخت. غذا را میآورد. ظرفها را میشست. شیر و غذای بچهها را با حوصله میداد. با آنها بازی میکرد. لباسهایشان را عوض میکرد، میشست. به خرید میرفت و میگفت: زن نباید زیاد سختی بکشد. هر جا خواستی برو! خانم جان! اصلاً اگر نروی توی مردم از تو راضی نیستم، اما بار نگیر دستت بیا خانه. اینها را بگذار من انجام بدهم. تو بعد از من باید خیلی سختیها بکشی، بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم
شهادت پدر و یتیمی کودکان (شهید همت)
داشت برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میشد. بچهها خواب بودند. زن با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: دلت میآید بچههای ما به این زودی یتیم شوند؟
آرام نگاهشان کرد و گفت «ما پیرو مکتبی هستیم که پیغمبرش که اشرف مخلوقات است، یتیم به دنیا آمد. تو به این مسئله فکر کن، یتیمی بچه من برای تو جا میافتد. باز من چند بار آمدهام، دستی به سر بچهام کشیدهام. باز اینها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کردهاند ولی پیامبر ما، اینها را هم لمس نکرد.» زن به فکر فرو رفت.