علامه طباطبائی بحث خودشان را در این خصوص از یک بحث روانی شروع کرده اند. می گویند از وقتی که بشر، بشر شده است یکی از چیزهایی که درک می کرده ” من ” بوده، خودش را به صورت یک من درک می کرده، ولی درباره اینکه آن من چیست نظریات مختلفی داشته. شاید اول فکر می کرده من یعنی همین بدن و هیکل، وقتی می گویند ” من ” یعنی همین هیکل. و گاهی شاید خیال می کرده من یعنی نفس کشیدن، و حتی می گویند کلمه ” نفس ” از کلمه نفس اشتقاق پیدا کرده همین طور که کلمه ” روح ” از ماده ” ریح ” که به معنی باد است اشتقاق پیدا کرده چون بشر اولی جزء چیزهای نسبتاً نامحسوس یا کمتر محسوس که در وجود خودش ادراک می کرده همین نفس کشیدن بوده و خیال می کرده حیات یعنی نفس کشیدن، یعنی دم و ” من ” – یعنی این موجود زنده – همین نفس است که می آید و از ششها بیرون می رود.
و گاهی این نفس را، آن من را خیال می کرده همین خون است که در بدنش جریان دارد و لهذا به خون در زبان عربی نفس می گویند. نمی گویند حیوانهایی که دارای نفس سائله هستند؟ این ارتباط نزدیک این دو لغت حکایت می کند که بشر معتقد بوده آنچه که نفس است و ” خود ” می گوید با آنچه که خون است یک چیز است. و گاهی چیز دیگر (می گفته) و گاهی چیز دیگر. افرادی هم گفتند نه، آن ” من ” که من درک می کنم نه این دم است و نه خون است و نه مجموع پیکر بدن است و نه آن ذراتی است که یک عده می گفتند ” من آن ذراتی هستم که همراه نطفه پدر منتقل شده ایم به رحم مادر، وقتی که می گویم من، این من، شخصیت من همان ذرات است و من یعنی همان ذرات، این ذرات است که دارد می گوید من “. بعد هم عده ای گفتند نه، شخصیت من یک شخصیت مستقلی است غیر از این پیکر، غیر از این ذرات نطفه و غیر از خون و غیر از همه اینها. حال این که ” من ” در واقع چه باشد در بحث ما دخالتی ندارد ولی آنچه که دخالت دارد این است که بشر ” من ” را درک می کرده است.