کم کم با اتمام مدرسه فرزندانم و شروع تعطیلات تابستانی شان و اصرار مادرشان برای یک سفر آخر هفته به شمال، و با توجه به اینکه من هم به نوعی از فشار کاری وجلسات پی در پی خلاص بشوم، بدنبال یک بهانه اساسی برای دور بودن از فضاها بودم که ناگهان تلفنم زنگ خورد و تا نسرین وسارا شماره ناشناس رو روی صفحه دیدن باهم گفتند بابایی اِه وا دوباره کار کار کار … ما دیگه خسته شدیم ،همش سرکار ،خونه هم که می آد حوصله نداره ،تازه پول هم نداره ،چطور همسایمون” بابای یسنا” وضعشون از ما بهتره و هر موقع خواستن میرن سفر،
فرماندهام تماس گرفته بود که خودت را برای یه ماموریت دور روزه خیلی مهم رو آماده کنی ،…… از خانوادهام برای این وضع موجود عذرخواهی کردم و پس از دو روز از مأموریت به خونه برگشتم !!!
من در حین ماموریت وجدانم ناراحت بود که خانواده ام از دستم ناراحت هستند و پس از دو روز از ماموریت برگشتم و مستقیم به خونه رفتم ،وارد خونه شدم علیرغم خستگی ، عزم خود رو جذب کردم و به روش عمو قناد سلام کردم ، با اینکه بچه هام روبه روی تلویزیون و همسرم بر روی مبل کنار نشسته بودند جوابی نشنیدم ،شصتم خبردار شد که هنوز از من دلخورند و فوراً رفتم تو فاز سفر و گفتم یالا بلندشوید بریم شمال تا این جمله رو از من شنیدن برق از چشمانشون پرید و سارا و نسرین چنان پریدند تو هوا انگاری بال و پر داشتند و مادرشون هم یواشکی چمدان از قبل آماده را از پشت مبل ها درآورد، فقط آماده یک تلنگر بودند پس با این وجود رفتم تندی لباس هایم رو تعویض کردم و به کمک همدیگر وسایل موردنیاز سفر رو در ماشین جاسازی کردیم….
و با سلام و صلوات راهی جاده شدیم ، من که خودم بسیار اهل شادی و هیجان بودم و می خواستم جبران مافات بکنم و در ابتدای سفر شروع به سبقت و لایی کشی کردم تا آنجایی راننده های درون جاده با زدن بوق و چراغ هشدار اعتراض خودشون رو اعلام می کردند و من هم هیچ اعتنایی به این موضوع نداشتم که بعد از تونل کندوان صدای آژیر به همراه صدای اخطاریه پلیس کمین فضا را فرا گرفت ،دقیقاً پانصدمتر آنطرف تر توقف کردم و با توجه به عدم پرداخت جرایم قبلی ،ماشین به پارکینگ ناجا اعمال قانون گردید …. حالا تو این اوضاع پیش اومده دیگر کسی حوصله دیگری رو نداشت و یک تاکسی تا خونه دربست گرفتیم و در مسیر بازگشت کارد می زدی از هیچکس خونی در نمیامد، فردای آنروز برای پرداخت جرایم قبلی ماشین و تحویل آن از پارکینگ مرکزی ناجا
راه افتادم و قبل از آن…
دیگه بدتر از این نمی شد، با ناراحتی ، و با یه تاکسی دربستی به خونه برگشتیم و در مسیر بازگشت کسی نطقی نمی کشید …. فردای آنروز که به محل کار رفتم و پس از مطرح کردن مشکلم مرخصی گرفتم و رفتم به دنبال ماشینم….
پس از مدتی با همکارم آقا حمید که یکی از دوستان صمیمم بود مشغول جمعبندی گزارشات مأموریت بودیم که حمید با نیش و کنایه به من گفت هوشنگ ،باهوش ،خرگوش ..چرا تو اینقدر ساده ای و هروز و در همه حال جریمه میشی ،مگه چقدر درآمد داری که یک دومش رو تو شکم اینها می ریزی ..نگاه منو میکنی ،سرورت تا به حال جریمه نشدم و نخواهم شد بَس که زرنگم …بهش گفتم رشوه اصلاً کار خوبی نیست این اسمش زرنگی نیست هنوز حرفمم تموم نشده بود که خندید و گفتم من که پول به کسی نمیدم بعد رشوه بدم میگم ساده یی ناراحتم میشی و چه کسی حرف از رشوه ،اختلاس و پول شویی کرد من به تو میگم کمی زرنگ باش بلد نیستی تا نشونت بدم ،دیگه علم در این حوزه پیشرفت کرده …. بهش خندیدم و گفتم یه حرفی بزن با عقل جور در بیاد مگه رانندگی آزمایشگاهه رویانِ !!!
حمید گفت وقتی بهت میگم هوشنگ ،بهت بر هم می خوره ،عقل کل نرم افزارهای نقشه خوان اومده به اسم وِیز و توضیحات وسوسه انگیزی درباره آن ….. رضا پس از نصب برنامه نقشه خوان وِیز در گوشی اش که نحوه کار با آن را در محل از حمید یاد گرفت و پس از مدت ها یه سفر ۱۰ روزه ایی با کمک وِیز و بدون هیچگونه مشکل همیشگی در سفر به خونه پسر عمه ش در تبریز رفت و در اتوبان زنجان تبریز هر چه عقده داشت با خیال راحت خالی کرد دریغ از یک برگه جریمه.
او طی یک مأموریت خیلی حساسی به عنوان خودرو تأمین ، با کامیون سلاح ومهمات به مرز عراق و سوریه اعزام شدم ،همین که در مرز آنها رو تحویل نمودم در کمتر ۳۰ ثانیه مورد اصابت موشک های دشمن قرار گرفته بود ،انگار منتظر این موضوع بودند طوریکه همه در آنجا شوکه شدند و رساندن این محمولخ خیلی مهم و حیاتی به جبهه مقاومت بود ،هنوز به تهروون نرسیده بودم که خبرش مثل بمب ترکیده بود و دقیقاً خیلی سریع یک کامیون جداگانه ی مجدداً فرستادند.
یک ماه بعد به مأموریت مشابه قبلی به نقطه دیگری اعزام شدم ،نرسیده به شهر زنجان بودم که خبر
شهادت مسئول انبار تسلیحاتی آمادگاه در موقع خروج از پادگان توسط افراد ناشناس ترور شد.
این خبر او را خیلی دگرگون کرد آخه رضا آخرین نفری بود که او را دیده بود وخیلی به خاطر این موضوع ناراحت بود و علامت سوالاتی در ذهن پیدا شد و همچین ذهن مشغول بود و در نقطه مرزی محموله مهماتی را تحویل داد ،چند لحظهای از این مبادله نگذشته بود که توسط داعش مورد اثابت موشک قرار گرفت و به محض رسیدن به محل کار ،مشغول تنظیم گزارش بود که فرمانده ش وارد اتاق شد و ضمن خدا قوتی به او گفت که هرکاری داری بگذار برای بعداً انجام بده فعل فور برو حفاظت اطلاعات باهات کار دارند ،این رو که شنید دست و پاش لرزید و نگران و مضطرب با قدمهای آهسته ،بالاخره وارد حفاظت شد ،داخل اتاق انتظار نشستم ،اندازه اتاق تقریباً ۶ متر ، کتابخانه کوچک به اضافه ی شعارهای حفاظتی و با نگاه به گلدانی که گیاهی سرسبزی در گوشه بود امیدم را به زندگی ،دوباره برام زنده کرد.
چند لحظه ی که منتظر نشسته بودم ،بصورت غیرعادی دمای بدن واسترسم بالا می رفت و مدام با برگ های دستمال کاغذی خود را تمیز می کردم و من را به داخل یکی از اتاق هایی که تقریبا انتهای سالن بود دعوت کرد و در اتاق مذکور رو به روی من نشست و با لحن آرامی که داشت سلام گرمی کرد و اینگونه سوالات خودش را از من شروع کرد ….و قبل از اینکه به سوال اولی پاسخ بدهم ، به من تعارف یک لیوان آب کرد که پس از نوشیدن آب ،قلبم کمی آرام گرفت و از تپش های تند تند کمتر شد و در خصوص نحوه اعزام به محل ماموریت سوالاتی پرسیده شد و در کمال ناباوری همکار حفاظتی با اطمینان کامل گفت لطفاً تلفن همراه هوشمندت را در اختیار ما قرار بده، من که کاملاً جا خورده بودم و لااقل اینجا جای هاشا کردن نبود بدون هیچگونه مقاومتی گوشیام رو تسلیم حفاظت کردم…
و پس از گذشت دو هفته ،مجدداً به حفاظت اطلاعات دعوت شدم و این بار با مسئول حفاظت اطلاعات ملاقات داشتم و او حسابی از اشباهات غیر قابل جبرانی که بصورت ناخواسته و از عدم آگاهی من ، بوجود آمده بود تذکرات خیلی جدی را داد و علت های اصلی و موثر این حوادث رو عدم توجه به هشداری حفاظتی که بصورت کلاس ،بنر و… و ورود غیرمجاز تلفن همراه هوشمند به مقرهای حساس و حیاتی و مامورآوری اطلاعات و ضربه زدن به ما کمک گرفت و به همین منظور ،رسیدگی به تخلفات ،به دادسرای نظام معرفی شدم.