وعده ی دیدار
در سال ۱۳۷۳ شب جمعه در خواب دیدم که با شهید سیدمرتضی آوینی در حوالی منطقهی فکه در زمینی چمنزار و پر از شقایق قدم میزنم. (قبلاً فقط او را یکبار دیده و دربارهی روایت فتح با ایشان صحبت کرده بودم) حین صحبت کردن، سید گفت: «ادامهی صحبتها بماند برای بعد که همدیگر را میبینیم، من حالا کار دارم.
پرسیدم: کجا؟ کی؟ گفت: «انشاالله بعد میبینمت» به او اصرار کردم، گفت: «فردا.» پرسیدم: «کدام فردا؟» گفت: «همین فردا صبح.» گفتم: «آقا مرتضی شما شهید شدهای. من چهطور شما را فردا ببینم؟» گفت: «شما چهکار داری؟» پرسیدم: «پس دقیقاً بگو چه ساعتی و کجا؟» گفت: «ساعت ۹ صبح نزدیک پل کرخه منتظر تو هستم» و در همان لحظه از نظرم رفت.
وقتی صبح از خواب بیدار شدم، نمیدانستم با این وعده چهکار کنم. آیا سیدمرتضی سر قرار میآید یا نه! بالاخره ساعت ۷:۴۵ تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به سر قرار برسانم. مسیر را با سوار و پیاده شدن ماشینها طی کردم تا اینکه بعد از طی ۸۰۰ متر پیاده به پل رسیدم؛ ولی هیچکس نبود.
ساعت ۹:۱۰ دقیقه را نشان میداد. از سربازها پرسوجو کردم اما کسی را ندیده بودند. به آن طرف پل برگشتم، ناگهان بغضم ترکید و گریه کردم که دیدم کسی به اسم کوچک مرا صدا میزند: شما شاهرخ هستید. مگر شما منتظر سیدمرتضی نبودی؟
ایشان از یک ربع به ساعت ۹ تا ساعت ۹:۵ دقیقه منتظر ایستاد، وقتی دید تو نیامدی به من گفت: «متأسفانه بیشتر نمیتوانم بایستم و یک یادداشت برایت گذاشت.» او قسمتی از زمین را به من نشان داد که با چوب روی آن نوشته شده بود:
«بسمالله الرحمنالرحیم»
“سید مرتضی آوینی” و بعد هم امضای معروف خودش را کرده بود و ادامه داد، او گفت: «به قلاوند بگو به خاطر اینکه حرفم را قبول کند، آمدهام و با او بدقولی نکردهام. این دفعه نشد. انشاالله توفیقی دیگر…
ناخودآگاه به نظرم رسید که آن اثر را برای خودم نگهدارم. سر که برگرداندم آن مرد نبود و لحظاتی بعد بارش باران چشمانم را در تجسم آن دست خط بارانیتر کرد.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
وصال آسمانی
شانزده سال بیشتر نداشتم که «محمدرضا غفاری» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گویی کار خدا بوده که مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را بهعنوان همسر آیندهی خود قبول کردم .
پس از ازدواج وقتی از او پرسیدم، اگر من پاسخ مثبت نمیدادم، چه میکردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال دیگر ازدواج نکنم. دقیقاً هشت سال بعد با عروج آسمانیاش سؤال بیپاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در کنار بچههایم احساس میکنم. درست پس از شهادت محمدرضا دربارهی سند خانه مشکل داشتیم، یک شب او را در خواب دیدم که گفت: «برو تعاونی، نزد آقای… و بگو… در اینجا، تأملی کرد و گفت نه نمیخواهد، شما بگویید، مشکل را خودم حل میکنم. ناگهان از خواب بیدار شدم.
چند روز بعد وقتی به سراغ تعاونی رفتم، گفتند: ما خودمان از مشکلاتان خبر داریم، همهی کارهایش در دست بررسی است.
منبع :کتاب شب چراغ
راوی : همسر شهید محمدرضا غفاری
وعده ی شهادت
پس از اینکه به بچهها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همهی بچهها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» میخواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچهها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همهی شما حلالیت میطلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع میشود و تو نیز در این عملیات شرکت میکنی و شهید خواهی شد»».
همینگونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با اینکه قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود و حتی فرماندهان میخواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او میگفت: «چرا شما میخواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۳۹
راوی : یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»
هدیه ی خداوند
در سال ۱۳۷۶ که به مدینهی منوره و مکهی معظمه مشرف شدم، نمیدانم چرا عجیب احساس تنهایی میکردم، اما همین که چشمم به دیوارهای مدینه افتاد، پدر شهیدم را دیدم که دستش را در دستم گذاشت و گفت: «اینجا احساس تنهایی نکن! من در مسجد النبی (ص) منتظر تو هستم.» اما من که جایی را بلد نبودم و مجبور بودم صبر کنم تا با گروه بروم. دلم چون پرندهی سرگشتهای به قفس تن میکوبید و طاقت صبر نداشت.
هنگام صبح، صدای اذان از هر سوی شهر مدینه به گوش میرسید، اما در میان صداها، صدایی برایم آشنا بود. آری صدای دلنشین پدر بود که مرا به سمت خود میکشاند.
به سوی صدا روانه شدم و مسجد النبی (ص) را در مقابلم دیدم. در آن سفر عظیم، در تمام لحظات پدرم را در کنار خود احساس میکردم و او از دردهای نهفتهی کوچههای مدینه برایم میخواند. دیگر آرامش یافته بودم و این آرامش، نتیجهی هدیهای بود که خداوند به من عطا فرموده بود. یعنی حضور پدرم!
منبع :ویژه نامه ی روایت عشق صفحه ی ۵ و ۶
راوی : آسیه کرم علی
نان آور خانه
بعد از شهادت همسرم «شهید محمدعلی پلنگیکتولی» هر سال، فامیل دور هم جمع میشدیم و مراسمی میگرفتیم. در یکی از این سالها که گوشت سهمیهبندی شده بود، و به سختی پیدا میشد، به هر دری که زدم، و هرجا که سفارش کردم، گوشت پیدا نکردم، به ذهنم رسید که عدسپلو بدون گوشت درست کنم، یا برای مدتی مراسم را عقب بیندازم. از طرفی هم از اینکه نمیتوانستم مراسم سادهای بگیرم، خیلی ناراحت بودم».
شب با ناراحتی خوابیدم، همسرم را در خواب دیدم که آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت کن و مراسمت را بگیر، فردا همه چیز درست میشود». صبح که شد اول وقت، یکی در زد. در را باز کردم، یک نفر غریبه بود. یک ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «این را بگیر و مراسمت را برگزار کن».
من میخواستم قیمت گوشت بپرسم که او خداحافظی کرد و رفت.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹
راوی : زهرا اشرفی