یک نفر بیاید

يک نفر بيايد

با دود آخرین دانه ی اسفند
دیگر گریه نمی کند
دیگر می رود خیابان پیراهنی تازه بگیرد
می رود تا می تواند برقصد و گل ببیند
و سراسر شب را با همین رویه راه می رود
می تواند برای سال خوردگان شهر
ساعتی را جوانی کند
یا می تواند با پیراهن تازه اش آنقدر عکس بگیرد
که با یک پیراهن تازه
هزار پیراهن تازه بگیرد
پس برای چه بایستد
می ایستد و باز گریه می کند
برای چه در این همه شب
کسی جز من راه نمی رود
یک نفر بیاید با من با درخت برقصد و بیامیزد
نکند در این همه شب کسی پیراهن تازه ندارد
نکند مرد
مرد که گریه نمی کند
حالا با درخت می رقصد
می تواند برای ناشنوایان شهر چیزی بنوازد
یا می تواند آنقدر عشوه بریزد
که با یک چرخ
هزار دختر باکره را قاب بگیرد و جاودانه کند
او می تواند اما
نیامده است خیابان شبش را خراب کند
حالا مرد خانه می رود کنار حوض و ندید تا هفت می شمرد
هفت که می شود
دهانش را دره ای می بیند
که دارد در آن سقوط می کند
از لبهایش آویزان می شود
و آهسته خودش را بالا می کشد
خودش را
پیراهن تازه اش را
و آب بینی اش را
آب بینی اش را که بالا می کشد
همه چیز برعکس می شود
زنش
پیراهن تازه اش
و این همه شب
همه برعکس می شود
می شود عکس یادگاری
حالا پیرمرد می رود کنار حوض و ندید تا هزار می شمرد
اما دیگر هر چه می شمرد هفت نمی شود!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا