پیشانی
شب عملیات کربلای ۵، توی سنگر نشسته بودیم. از هر دری صحبتی بود. در عملیات قبلی _ کربلای 4_ همه نگران این بودند که «میر حسینی» آسیب ببیند.
چون عملیاتی نبود که او مجروح از صحنهی نبرد خارج نشود. قبل از عملیات کربلای ۴ بود که گفت: «نترسید، توی این عملیات شهید نمیشوم؛ حتی مجروح هم نمیشوم.»
ولی آن شب، اشاره به پیشانیاش کرد و گفت: «تیر به اینجای من میخورد. من شهید میشوم.» … و همان شد که گفت.
او جانشین فرماندهی لشگر ثارالله (ع)، حاج قاسم میرحسینی بود.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۶۰
راوی : حاج قاسم سلیمانی
تنبیه جادوگر
هارونالرشید، امام موسی کاظم (ع) را به دارالاماره دعوت کرد، شعبدهبازی نیز در گوشهی مجلس به دستور خلیفه نشسته بود، خدمتکار امام (ع) دست به سفره برد تا تکه نانی بردارد، شعبدهباز با ترفندی نان را از دست خدمتکار بیرون کشید. هارون و یارانش خندیدند، این کار دو مرتبه تکرار شد.
حضرت (ع) به پردهی اتاق نگاه کردند، نقش شیری در تار و پود پرده بود. موسیبن جعفر (ع) لب به سخن گشود. «ای شیر خدا! دشمن خدا را بگیر»
ناگهان نقش شیر دهان باز کرد و شعبدهباز را بلعید. هارون از ترس بیهوش شد. زمانیکه به هوش آمد، خدمت امام (ع) عرض کرد: « از تو میخواهم دستور دهی شیر این مرد را بدهد» حضرت (ع) فرمودند: «اگر عصای موسی ریسمانهای جادوگران را بازگرداند، این نقش هم آن مرد بلعیده شده را پس خواهد داد».
منبع :کتاب زندگانی امام موسی کاظم (ع)
پارچه ی سبز
از مادر شهید «مهرداد زمانی» درخواست نمودم تا خاطرهای را برایم نقل نماید، ایشان به روایت چند خاطره پرداخت».
«چندماهی از اعزام شهیدم نگذشته بود، شبی در خواب دیدم زنی با لباس سبز وارد حیاط منزلمان شد، در حالی که دو جانباز به همراه داشت، بر روی یکی پارچهی سبز، و بر دیگری پارچهی قرمز کشیده شده بود».
آن زن گفت، این جنازه که پارچهی سبز دارد شهید شماست، از خواب پریدم، شوهرم را بیدار کردم و گفتم: اسفندیار! مهرداد شهید شده است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادی این وقت شب».
من چیزی نگفتم از آنجا که چندین بار خوابهای صادقهی من تعبیر شده بود، اطمینان داشتم که اتفاقی افتاده است.
همسرم دیگر بیدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برایش تعریف کردم. او فقط سکوت کرد. فردای آن روز به بازار رفتم و تمام وسایل و لوازم پذیرایی، به تعداد وابستگان و فامیل که به دیدن ما میآمدند را خریدم. شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند و با ناباوری وسایل خریداری شده را تماشا میکردند. سه روز بعد خبر شهادت مهرداد را برای ما آوردند.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۴۳ و ۴۴
راوی : رضا سربازی
تجلی کرامت
در سال ۱۳۶۲ که به حج مشرف شده بودم، در یک شب جمعه در مسجد النبی، نام شهید “مهدی قلیفیروزی” یکی از شهدای محل به ذهنم رسید. از یادآوری خاطرات او متأثر شده و گریستم، حتی آن زمان به یاد فرزند شهیدم هم نبودم. پس از لحظاتی دو رکعت نماز خوانده و به روحش هدیه کردم.
وقتی به شیراز بازگشتم، مادر آن شهید به زیارت قبولی آمد و در حالی که گریه میکرد پرسید: راستش را بگویید شما شب جمعهی قبل برای پسرم چه کار خیری انجام دادید؟ پرسیدم: چهطور؟ گفت: شب جمعه فرزندم به خوابم آمد و گفت: هفتهی دیگر مادر شهید عبدالعظیم فیروزی از مکه باز میگردد. حتماً برای زیارت قبولی به منزلش بروید و به هر طریقی میتوانید به او خدمت کنید. چون امشب برای من زحمت زیادی کشیده و هدیهی پر برکتی برای من فرستاده است.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : مادرشهید عبدالعظیم فیروزی
پیک عشق
یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت و بار زندگی و بزرگ کردن چند بچه با حقوق کم، بر دوشم سنگینی میکرد. نزدیک عید بود و خلاصه من مانده بودم و کلی قرض که از آشنایان و دوستان گرفته بودم. هرچه سعی به قناعت داشتم، باز هم مشکل قرضها بسیار خودنمایی میکرد.
یک روز با دلی پر از غصه رفتم سر خاک عبدالحسین و شروع کردم به درد دل که: «شما رفتی و من و بچهها را با یک کوه مشکل تنها گذاشتی. ای کاش یک جوری از دست این قرضها راحت میشدم.»
وقتی از بهشت رضا (ع) باز گشتم، آرامش عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود، گویی چیزی در درونم، مرا به حل مشکلات امید میداد. ایام عید بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پسرم، حسن را فرستادم تا در را باز کند. وقتی برگشت، چهرهاش برافروخته شده بود و با لکنت میگفت: آقا! آقا! وقتی رفتم بیرون، با صحنهای مواجه شدم که احساس کردم در این دنیا نیستم. باورم نمیشد، مقام معظم رهبری از در حیاط به داخل تشریف آورده بودند و بعد از آن وارد اتاق شدند.
شوق و حال آن لحظات، واقعاً وصف ناشدنی است. نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم و ایشان از خاطرات خود با شهید برونسی گفتند. به جرأت میتوانم بگویم، در آن لحظات بچههایم دیگر احساس یتیمی نمیکردند. در میان حرفها، صحبت از مشکلات شد و من قضیهی قرضها را خدمت ایشان عرض کردم. بسیار راحتتر و زودتر از آنچه فکر میکردم مسأله حل شد.
منبع :پرونده ی شهید برونسی
راوی : همسر شهید