چاه ماست
از میان خصلتهای برجستهی برادران آزاده میتوان به زرنگی، هوش و فراست آنها اشاره کرد که در عملیات جنگی و یا در اسارت به هنگام بازجویی، با توجه به سادگی و کوته نظری نیروهای عراقی، از این خصلتها حداکثر استفاده را میکردند و در بسیاری از موارد نیز موفق بودند. یک نمونه از این موارد مربوط به بازجویی یکی از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقیها از او خواستند تا اطلاعات و موقعیتهای مناطق استراتژیک و مهم ایران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نیز خیلی جدی به عراقیها گفت که در مورد استان خوزستان چیزی نمیداند، ولی در شهرستان بهبهان منطقهای را میشناسد که در آنجا یک چاه ماست خیلی بزرگ و در نوع خود بینظیر وجو دارد که از آن ماست به بیرون فوران میکند. نقطهای را هم روی نقشه به آنها نشان داد و گفت:«محل آن دقیقاً اینجاست! عراقیها که این ادعای او را کاملاً باور کرده و خوشحال بودند از اینکه موقعیت جغرافیایی منطقهی مهمی را به این سادگی به دست آوردهاند، او را تشویق کردند تا سایر نقاط مهم و حیاتی را هم که میشناسند به آنها نشان بدهد».
منبع: کتاب طنزدراسارت
تولّد صدام
روزی عدهای از افسران و سربازان عراقی در محوّطه حاضر شدند و اعلام کردند چون این روزها مصادف با تولّد صدام است، شما نیز با ملت عراق باید همصدا شوید و جشن بگیرید.
البته برنامهی جشن را نیز خود آنها مشخص کردند، بدین شکل که پذیرایی با شکلاتهایی باشد که توسط نیروهای عراقی خریداری شده بود و البته سر ماه هم چند برابر پولی را که برای خرید این شکلاتها داده بودند، از حقوق ما تحت همین عنوان کسر کردند.
برنامهی دیگر، اجرای رقص و پایکوبی بود که دیدیم یکی از بچّهها برای این کار داوطلب شد. این موضوع برای ما بسیار سنگین بود اما تا ساعت برگزاری آن هیچ کاری از دستمان ساخته نبود.
برنامه شروع شد؛ قبل از اجرای آن چه فکرها و چه دغدغههایی که نداشتیم اما با آغاز برنامه حقیقتاً مسرور شدیم زیرا آن عزیز دلاورمان شعری ساخته بود مثلاً در رثای افرادی که بیشتر عراقیها منظور بودند و در آن مطالب تمسخرآمیز و گاه اهانتهایی را گنجانده بود که وقتی به آن عبارتها میرسید، با دست به طرف افسران و سربازان عراقی اشاره میکرد.
پس از خاتمهی برنامه، حقیقتاً تا اندازهای از بار غمهایمان سبک شده بودیم، اما از طرفی با خیانت یکی از جاسوسها و لو دادن مطالب سروده شده پیش افسر عراقی، آن عزیزمان را بردند و چنان رفتار و ضرب و شتم وحشتناکی را بر او اعمال کردند که تا مدتها خنده را بر روی لبهایش ندیدیم.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۲۳
ترجمه
مدتی بود نگهبان جدیدی به اردوگاه آمده بود که از نظر چهره واقعاً بدترکیب بود و عجیب این که خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف میزد. بعضیها اول فکر میکردند او یک ایرانی وطنفروش است که به خدمت رژیم عراق درآمده است؛ ولی بعدها ثابت شد که او عراقی است. رژیم عراق برای این که از نظر سیاسی و فرهنگی روی بچهها کار کند و آنها را از انقلاب بری سازد، هر چند یک بار عدّهای روحانی درباری را به اردوگاه میآورد تا از طریق خطابه و موعظه به خیال خودشان روی رزمندگان اسیر کار کنند، ولی همیشه در حین سخنرانی اتفاقی میافتاد که جلسهی موعظه با قهقههی خندهی بچّهها برچیده میشد. در یکی از روزها، سوتها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقی همهی اسرا را در گوشهای جمع کردند. همیشه یکی از برادران عربزبان خودمان را برای ترجمهی حرفهای این روحانینماها میبردند، ولی این بار افسر عراقی خوشحال بود که از میان خودشان مترجمی پیدا شده بود. روحانینما شروع کرد به حرف زدن و سربازی هم که ذکر او رفت، شروع کرد به ترجمه کردن. روحانینما بعد از مقدّمهای گفت: « فی المسجد الحرام ». مترجم هم فریاد زد: «فی مسجد الحروم » و به خیال خود داشت ترجمه میکرد. در قسمت دیگر سخنرانی، روحانینما فریاد زد: « اللتی » مترجم هم با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد: « اللتی» خلاصه هر چه روحانینما می گفت، او هم با مختصر تغییری همان را تکرار میکرد و همهی اسرا نشسته بودند و از این فیلم کمدی میخندیدند که روحانی متوجه شد و میکروفون را از مترجم گرفت و سخنرانی با همین وضعیت به پایان رسید.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۹۷
چلوی بعث
چند روز بعد از اینکه به اسارت عراقیها درآمدیم روانه اردوگاه موصل شدیم، در حالی که نمیدانستیم آینده ما چگونه خواهد بود و هیچ چیز درباره زندانهای عراق نمیدانستیم. همین که اتوبوسهای حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسیدند، متوجه سرو صدایی شدیم و بعداً فهمیدیم عدهای از اسرا را که قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند کتک میزدند. به دستور افسر عراقی ما نیز از اتوبوس پیاده شدیم و پشت سر هم از در گذشتیم و به داخل اردوگاه رفتیم. در اینجا خود را در یک راهرو مشاهده کردیم که مملو از دژخیمان بعثی بود. نظامیان عراقی در دو طرف راهرو تا حدود صد متری صف کشیده بودند و هر اسیر میبایست از میان آنها بگذرد و خود را به جایگاه مشخصی که همه اسرا در آنجا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا میرسید! خلاصه هر طور بود از آن معرکه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتیم و در ردیف پنج تایی نشستیم. در همین لحظات پرالتهاب، یکی از دوستان چشمش به دیوار اردوگاه افتاد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «عاش البعث» (زنده باد بعث). و او که معنی این جمله را نمیدانست، به بچهها گفت: این که خوردیم آش بعث بود، فردا ظهر نبت چلوی بعث است!
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۳۹
تخم مرغ
مأموران عراقی اردوگاه موصل اکثراً افرادی سادهلوح، بزدل و کوتهفکر بودند و بچههای آزاده نیز از همین سادگی آنها نهایت استفاده را میکردند. به عنوان نمونه، عراقیها در اردوگاه مرغ و خروسی داشتند که وظیفه نگهداری و جوجهکشی از آنها به عهده بچهها بود و آنها با استفاده از همین یک مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. یک بار یکی از مأموران عراقی یک عدد تخممرغ، سفارش داد و ما گفتیم فردا برایت خواهیم آورد. فردای آن روز بچهها طبق نقشهای که پیاده کرده بودند، با استفاده از گچ یک تخممرغ گچی درست کردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهیتابه بریزی، تخممرغ را برایت میآوریم. وقتی تخممرغ را به دست او دادیم با آن چند ضربه به لبه ماهیتابه زد، ولی دید که نمیشکند. چند ضربه محکمتر زد، باز دید نمیشکند. سپس قدری تخممرغ را برانداز کرد و تازه متوجه شد که تخممرغ گچی است و بچهها او را دست انداختهاند! در این موقع همگی از خنده رودهبُر شده بودیم و صورت قرمز و خشمگین مأمور عراقی بر شدت ما میافزود. او که وضعیت را بدین گونه دید، با عصبانیت بچهها را تهدید کرد که تلافی این کار را درخواهد آورد و سرافکنده و خجل از حماقتی که به خرج داده بود، از آسایشگاه خارج شد!
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۸۲