حکایت اذان شهید
سال ۷۴ بود که باز دلمان هوای خوزستان کرد و در خدمت بچههای «تفحص» راهی طلائیه شدیم. علیرغم آبگرفتگی منطقه، بچهها با دلهایی مالامال از امید یک نفس به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند و با لطف و عنایت خداوند، هر روز تعدادی پیکر شهید را کشف و منتقل میکردیم.
یک روز تا ظهر هرچه گشتیم پیکر شهیدی را پیدا نکردیم… دل بچهها شکسته بود. هرکس خلوتی برای خود دست و پا کرده بود، صدایی جز صدای آب و نسیمی که بر گونههای زمین میوزید به گوش نمیآمد، در همین حین یکی از برادران رو به ما کرد و گفت: «صدای اذان میشنوم!» ما تعجب کردیم و حرف آن برادر را زیاد جدی نگرفتیم تا اینکه دوباره گفت: «صدای اذان میشنوم، به خدا احساس میکنم کسی ما را صدا میزند…».
باور این حرف برای ما دشوار بود، بچهها میخواستند باز هم با بیاعتنایی بگذرند، آن برادر مخلص این بار خطاب به ما گفت: «بیایید همین جایی که ایشان ایستاده است را با بیل بکنیم». ما هم درست همانجایی که ایشان ایستاده بود را با بیل کندیم. حدود نیم متر خاک را برداشتیم، با کمال تعجب پیکر مطهر شهیدی را یافتیم که هنوز کارت شناسایی او کاملاً خوانا بود و پلاکش در لابهلای استخوانهای تکیدهاش به چشم میخورد.
قدر آن لحظات توکل و اخلاص را فقط بچههای تفحص میفهمند..!
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۳۷
راوی : برادر ستائی _ از یگان تفحص تیپ ۲۶ انصارالمؤمنین
حضرت رقیه (س)
شبی با تعدادی از خویشاوندان در پشت بام خوابیده بودیم، که ماری دست یکی از اقوام را گزید. شدت زهر به قدری بود که هرچه مداوا کرد، نتیجه نداد.
یک روز جوانی به نام «سید عبدالامیر» به منزل ما آمد. وقتی ماجرا را شنید، برخاست و دست خود را بر محل مارگزیدگی کشید. مدتی نگذشت که دست بیمار شفا یافت. زمانیکه علت این کرامت را از او پرسیدیم، پاسخ داد که: «جد ما سیدابراهیم دمشقی سه روز بدن مطهر حضرت رقیه (س) را روی زانو نگاه داشت؛ تا قبر حضرت را که آب به آن وارد شده بود، تعمیر کنند.
پس از آن ماجرا، خاندان سیدابراهیم صاحب کرامت گشتند.
منبع :کتاب داستان غم انگیز حضرت رقیه (س)
راوی : سید هادی خراسانی
حنای خون
بار آخری که از جبهه آمد، موی سر و صورتش بلند شده بود. به او گفتم: «حاجی! موی سر و ریشت خیلی بلند شده، اصلاح کن». در جوابم گفت: «میخواهم آن را خضاب ببندم». خندیدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمیآید». در جوابم گفت: «این موها و ریشها میخواهند با خون سرخ خضاب بسته شوند». وقتی پیکر مطهر شهید را برایمان آورده بودند، ریشش با خون خضاب شده بود.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۳۱
راوی : همسر شهید حاج حسین بصیر
خانه ای برای دیگری
به حاج یدالله کلهر، یک خانه در کرج برای سکونت اهدا کرده بودند، حاج یدالله از آنجا که در همهی امور زندگی، یار و یاور بچهها بود، روزی همراه یکی از دوستانش برای خواستگاری رفت.
پس از صحبتهای اولیه، خانوادهی دختر پرسیدند که: «آیا ایشان خانه دارند یا خیر؟» آن برادر هم پاسخ داد: «نه، ندارم!» و خانوادهی آن دختر گفتند: «برای ما این مسأله مهم است، پس اجازه بدهید به همین دلیل، این موضوع را خاتمهیافته بدانیم.»
حاج کلهر در همین لحظه، پا درمیانی کرده، گفت: «چرا، خانه دارند، در فلان جای کرج، خودتان بروید و ببینید.» سپس آن مراسم به خوشی تمام شد و شهید کلهر در کمال ایثار، خانهی خود را به آن برادر بخشید!؟
منبع :حدیث عشق
راوی : مرکز حفظ آثار نزاجا
چطور شهدا را پیدا میکنید
مادر شهید رسولی میگوید: «از رضا پرسیدم، رضاجان شهدا را چگونه پیدا میکنید؟»
گفت ما در منطقه، جستوجوی خود را تا آنجا که در توانمان باشد ادامه میدهیم. وقتی به نتیجه نرسیدیم با شهدا صحبت میکنیم و میگوییم اگر میخواهید ما جایتان را بیابیم بگویید، در غیر این صورت ما کارمان تمام شده و شما اینجا باقی میمانید.
شب موقع خواب صلوات نذر میکنیم و در خواب شهدا را میبینیم که محل به جای ماندن پیکرشان را به ما نشان میدهند.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۶۲
راوی : ستاد برگزاری یادواره ی شهدای حوزه ی مقاومت شهید چمران