کربلای جبهه‌ها، جبهه‌های کربلا

کربلای جبهه‌ها، جبهه‌های کربلا

کربلای جبهه‌ها، جبهه‌های کربلا

به‌انتخاب فاطمه غلامعلی‌تبار

آب

نعمت، دیگر اشک نمی‌ریخت، استغاثه نمی‌کرد، نمی‌دانم آدم بود یا فرشته! می‌گفت «دوباره بخوان». به او گفتم: «چی شده نعمت؟ تو که همیشه می‌گفتی باخدا باش!» با صدای گرفته می‌گفت: «من همشو خوردم!» گاز شیمیایی را می‌گفت. حالتی شده بود که در عمل دَم، نایژک‌های ریه تاول می‌زد و در بازدم، تاول‌ها پاره می‌شد.

دکتر که گوشی را از پشتش برداشت، آهی کشید و گفت «ایشان بیش از ۴۸ ساعت دیگه زنده نمی‌مونه.» نعمت، نامزد داشت.

آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش که شهرستانی بود، گفت«چرا با دمپایی اومدی؟ چرا جوراب نپوشیدی؟» هنوز روی مسائل شرعی دقت داشت. نعمت این اواخر برای نوشتن، کاغذ خواست و نوشت «آب!» پرستار گفت «دکتر ممنوع کرده.» نوشت «جیگرم سوخت!» دم‌دمای شهادت باز کاغذ خواست دو بیت شعر از عشقش به امام نوشت و شهید شد.

ارادت

قبل از این‌که شهیدی را ببینیم، آب زلالی دیدیم که از باکت بیل مکانیکی جاری شده بود. خیلی تعجب کردیم. آن‌جا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمی‌شد آب نگهداری کرد. بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم باکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛ قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال ۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال ۶۱ تا ۹۱ که ۳۰ سال و چند ماه می‌گذشت، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.

شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) می‌انداخت. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی باکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اُورکتش دیده می‌شد. شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع‌شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان بود. دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود. انگار ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت.

اباالفضل

در ادامه عملیات کربلای ۵ از ناحیه سر به‌شدت زخمی شد و او را به یکی از بیمارستان‌های شیراز بردند، حافظه‌اش را از دست داده بود، کسی را نمی‌شناخت حتی اسمش را هم فراموش کرده بود.

پرستاران یکی‌یکی اسم‌ها را می‌گفتند بلکه واکنش نشان بدهد، به اسم ابوالفضل که می‌رسیدند شروع می‌کرد به سینه زدن، خیال می‌کردند اسمش ابوالفضل است.

رفته بودم یکی از بیمارستان‌های شیراز. گفتند «این‌جا مجروحی بستری است که حافظه‌اش را از دست داده، فقط می‌داند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختم؛ عباس بود، عباس مجازی.

به آن‌ها گفتم «این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند «ما هر اسمی که آوردیم عکس‌العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل، شروع کرد به سینه زدن، فکر کردیم اسمش ابوالفضل است.»

عباس، میان‌دار هیئت بود. توی سینه‌زنی آن‌قدر نام حضرت ابوالفضل(ع) را می‌گفت تا از حال می‌رفت،از بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش. همه‌چیز را فراموش کرده بود، الا سینه زدن با نام زیبای ابوالفضل العباس را.

شرمنده

هم مداح بود هم شاعر اهل‌بیت(علیهم‌السلام) می‌گفت «شرمنده‌ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی‌سر وارد شود…»

رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش… آروم افتاد روی خاکریز. لحظه‌های آخر با دست اشاره‌ای می‌کرد… انگار آب می‌خواست، اما هیچ‌کس آب همراهش نبود… آخه خودش سفارش کرده بود «قمقمه‌هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می‌رویم که تشنه‌لب شهید شده است…»

صبر

گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگویید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به‌طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت. ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته‌اند، اما من طاقت داشتم.

غسال گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی‌شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می‌شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می‌شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم، اما بدنم می‌لرزید. گفتم هیچ‌کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دست‌هایم را بالا بردم، گفتم: خدایا همان‌طور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.

زینب

یک نامه، خیلی عاشقانه. کوتاه نوشته بود:

بچه‌های عاشق امام حسین(ع) حسینی شهید می‌شوند. منِ، شهید ولی‌الله استرآبادی، از اصحاب کربلا، چون مولایم سیدالشهدا، سر از بدنم جدا می‌شود. باید صبور باشید، چون زینب(س) خیلی صبور باش. دیدار در بهشت. تو صبور باش…»

همسرش آمد جلو گفت: باید تابوت را باز کنید.

نگذاشتیم که همسرش جنازه را ببیند، آخر شهید سر در بدن نداشت، مثل امام حسین(ع).

همسر ولی‌الله با تمنا و خواهش آمد جلو گفت: می‌خوام ببینم.

در تابوت را باز کردم.

گفتم: خواهر! این شهید غسل نداشت، صبوری می‌خواهد.

گفت: من زینب‌ام؛ زینب. خودش این را بهم یاد داد. نامه را باز کرد و گفت: نوشته من باید مثل زینب باشم. نوشته «من شهید ولی‌الله استرابادی، مثل امام حسین(ع) شهید می‌شوم.»

خم شد روی سر بریده ولی‌الله (شوهرش) داخل تابوت، رگ بریده گردن همسرش را بوسید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید