مجری تلویزیون از مهمان برنامه که یک فرد ثروتمند و مشهور بود، این سؤال را پرسید: بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
مرد ثروتمند گفت: من چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحله اول گمان میکردم نیکبختی در جمعآوری ثروت و کالا است… اما اینچنین نبود.
در مرحله دوم به ذهنم رسید که خوشبختی را در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند بیابم، ولی لذت و تأثیر این کار نیز کوتاه و موقت بود.
در مرحله سوم با خودم اندیشیدیم که میتوانم با کارها و پروژههای بزرگ مثل خرید یک کارخانه یا مکان تفریحی و… خوشبختی را پیدا کنم، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود و من ناامید و مستأصل شده بودم.
تا آنکه یکی از دوستانم کاری جدید و مرحله چهارمی را به من پیشنهاد داد. او به من گفت برای تعدادی از کودکان معلول، چرخهای مخصوص بخرم و…، من بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم، اما دوستم اصرار کرد با او به جمع بچهها رفته و این صندلیها را خودم تقدیمشان کنم. وقتی به جمعشان پا گذاشتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورتهای آنها موج میزد، مرا شگفتزده کرد. کودکان معلول نشسته بر چرخهای جدید سرمست شادی و سرور بودند و… .
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود؛ هنگامیکه قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالیکه با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
و جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم. او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ملاقات در بهشت، شما را بشناسم تا در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از تو تشکر کنم!
مجله آشنا، شماره ۲۱۳، صفحه ۳۴