امام است… امام!
امام است… امام! محمد احمدی فیروزجایی پای چپم دملی درآورده بود بهاندازه یک کف دست. باز میشد و میترکید و چرک و خون میزد بیرون. کاری نمیتوانستم بکنم با این وضع. از کارافتاده بودم با این روزگار. به شهر حلّه آمدم و یکراست رفتم نزد کسی که میشناختمش و مرا