چند تصویر از پیوند مبارک یاسین و کوثر
ملاک
«صد شتر سیاهِ آبی چشم که بارشان پارچههای کتانی اعلای مصری باشد با ده هزار دینار طلا، مهر فاطمه میکنم، او را به من بدهید.» عبدالرحمنبن عوف میگفت.
عثمان، قدم پیش گذاشت «من نیز همین مهر را میدهم، با این تفاوت که زودتر ایمان آوردهام و بر عبدالرحمن برتری دارم».
پیامبر(ص) ناراحت شد، رو کرد به آنها و فرمود «پنداشتید من بنده پول و ثروتم؟! یا شاید گمان کردهاید ازدواج، تجارت است؟ تازه، انتخاب همسر او با خداست».
و این همان جوابی بود که به دیگران هم داده بود.
به همه فهماند ملاک هر کاری ازجمله انتخاب شریک زندگی، رضای خداست.
خواستگار
در خانه نبود. در شهر هم. خبرش را از نخلستان یکی از انصار آوردند. داشت با شترش نخلستان را آبیاری میکرد.
دورهاش کردند:
– چرا ازدواج نمیکنی؟! همه خواستگار فاطمهاند. تو چرا به خانه رسول خدا نمیروی؟
– حالا چه شده پیش من آمدهاید؟ چه اصراری دارید که من پا پیش بگذارم؟
– همه خواستگارها جواب رد شنیدهاند. تو تنها کسی هستی که پیامبر چون جان شیرین دوستش دارد و حرفش را زمین نمیاندازد.
که از تو بهتر؟!
بیلی را که در دست داشت، در خاک فرو کرد و نگاهش را که سرشار از شرم و امید بود به زمین گره زد:
– از شما چه پنهان؛ چگونه فردی چون من در مسئله ازدواج با مانند فاطمهای میتواند بردبار باشد! سکوت من از شرم و نداری است که مرا از رسیدن به آرزوهایم بازداشته است.
– کجا پیامبر(ص) مانند تو را بیابد؟ اگر فاطمه را به تو ندهد، پس میخواهد به ازدواج چه کسی درآورد؟ تو نزدیکترین فرد به او و برترینِ امتش هستی.
آفتاب پشت در
صدای در، نوید خوشیُمنی و برکت بود. مرد به همسرش گفت «این همان کسی است که خدا و رسولش، او را دوست دارند».
زن پرسید «این مرد کیست که پیش از دیدنش او را میستایی؟» پاسخ شنید «او مردی است که در برابر دشواریها، سست و ناتوان نیست. او دوست، برادر و محبوبترین مردم نزد من است».
امسلمه که بیتاب دیدن و شناختن این مرد خدا بود، با شتاب به سوی در شتافت. در را که گشود، چشمش به چهره علی روشن شد.
سکوت و رضایت
مانند همیشه آرام و شمرده گام برمیداشت. پدر که نزدیک اتاق دختر نازنینش رسید، بهآرامی چند بار بر در ضربه زد. دختر این صدا را که نشان از مهربانی و عطوفت داشت، میشناخت.
پدر اجازه گرفت و وارد شد. زهرا(س) به نشانه ادب برخاست و ردا از دوش پدر گرفت.
– دخترم حرفهای امروزم کمی با روزهای قبل متفاوت است. میخواهم درباره برادر و وصیام علی با تو صحبت کنم. فضیلت و مقام او در اسلام بر تو پنهان نیست…
من از خدا خواستهام تو را به عقد بهترین مخلوق خود درآورد و اینک او به خواستگاری تو آمده است؛ آمدهام نظرت را درباره علی جویا شوم.
شرم و شادی در سیمای فاطمه به تلاطم درآمد. رسول خدا(ص) از جای برخاست و تکبیر گفت «اللهاکبر! سکوت دخترم نشانه رضایت اوست».
بهای مهریه
با لحنی پدرانه پرسید «برای ازدواج چیزی داری؟»
علی (ع) گفت: پدر و مادرم فدایت! چیزی از زندگی من بر شما پوشیده نیست، تنها یک شمشیر، یک زره و یک شتر دارم که با آن آبکشی میکنم. رسول خدا(ص) تبسمی کرد و فرمود «از شمشیرت بینیاز نیستی؛ با آن در راه خدا جهاد میکنی. شتر را نیز برای مسافرت و روزی اهل خانهات نیاز داری. زره را اما میپذیرم؛ آن را بفروش و به نزد من آی».
جهیزیه ساده
یک روسری بزرگ، یک لباس سفید، چهار بالش، آسیابی دستی، تشک خوابی که از پوست خرما پر شده بود،… و ظرفهای غذا که جز یک دیگ مسی همه از گل و سفال بودند.
جهیزیه زهرا (س) را پیش رسول خدا(ص) آوردند، دیدگانش خیس شد، رو به آسمان کرد و فرمود «خدایا این عروسی را برای کسانی که بیشتر ظرفشان گلی است مبارک گردان».
خطبه
مسجد دیگر جای نشستن نداشت؛ پر بود از مهمانهای عروسی. قرار بود بعد از نماز، عقد خوانده شود. همهمهای بود. پیامبر شروع کرد به صحبت. همه ساکت شدند.
قبل از خواندن خطبه فرمود «این افتخار تنها برای فاطمه است که صیغه عقدش را جبرئیل پیشاپیش خوانده؛ روبهروی صف فرشتگان در آسمان چهارم.
ای مردم و ای بزرگان قریش! من پاسخ نه در خواستگاریتان از فاطمه ندادم، بلکه این خداوند بود که شما را رد کرد.
جبرئیل بر من نازل شد و گفت «خداوند فرموده اگر علی را برای فاطمه نیافریده بودم از آدم ابوالبشر تا روز قیامت، شوهر و همسری همتراز فاطمه پیدا نمیشد».
همسری پاک و زیبا
کار هر روزش بود؛ از همان ایام کودکی گاه در طول روز چند بار به دیدن پیامبر میرفت؛ به بهانههای مختلف. از دیدن چهره رسول زیباییها سیر نمیشد. حالا که انگیزه برای رفتن به خانه پیامبر دوچندان هم شده بود.
هر بار که علی برای دیدار میرفت، پیامبر(ص) با شوخی و لبخند میفرمود «خدا همسری پاک و زیبا نصیبت کرد. قدر هم را بدانید».
پایان عقدبستگی
چند ماه از عقدشان میگذشت. دلش میخواست دست خانمش را بگیرد و به خانه خودش ببرد، اما رویش نمیشد. آن روز نزد برادرش عقیل بود که حرف عروسی شد:
– ببینم تو نمیخواهی خانمت را به خانهات ببری و دل ما را شاد کنی؟
– دوست دارم، اما از رسول خدا خجالت میکشم.
– با من بیا. باید خودم این مسئله را با پدرخانمت در میان بگذارم.
عقیل و علی با هم به نزد پیامبر(ص) میرفتند که امایمن را در راه دیدند. عقیل پیش رفت و ماجرا را شرح داد و شنید:
«کلید حل مشکل دست امسلمه است. او بهتر میداند چه به پیامبر بگوید».
اولین اجارهنشینها
داماد پولی برای خرید خانه نداشت. از میان خانههایی که دیده بود منزل حارث ابن نعمان، هم موقعیت بهتری داشت هم قیمت مناسبتری. خانهای که پیدا کرده بود خیلی جمع و جور بود، اما نه پیامبر با سادگی و کوچکی خانه مشکل داشت و نه زهرا با اجارهنشینی. همان خانه را اجاره کردند و شد خانه امیدهایشان.
بهترین انسانهای جهان اسلام تا مدتها مستأجر بودند و از خود خانه نداشتند.
پیوند دو دریا
هنوز تا اذان دقایقی مانده بود که عروس و داماد را به خانه امسلمه آوردند. پیامبر(ص) از امسلمه خواست تا فاطمه را بیاورد.
امسلمه دست دختر را گرفت. لباس فاطمه بر زمین کشیده میشد و از خجالت، عرق از چهرهاش جارى بود که نزد پدر رسید.
پدر برایش دعا کرد «خداوند تو را از لغزشهای دنیا و آخرت نگه دارد». دست علی را گرفت. چادر را از صورت فاطمه(س) کنار زد. سپس دست آن دو را در دست یکدیگر گذاشت؛ درحالیکه چهرههایشان در مقابل هم بود.
غلط گفتم بلی نه یاعلی گفت
وصال حیدر و یارش مبارک
وصال یاس و دلدارش مبارک
از الطاف و عنایات الهی
رسیده حق به حقدارش مبارک
*
لباس یاس بر تن کرد زهرا
کنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم بلی نه یاعلی گفت
*
امشب علی در خانه خود شمع محفل میبرد
کشتی عصمت، ناخدا را سوی ساحل میبرد
مشکلگشای عالمی، حل مسائل میبرد
انسان کامل را ببین، با خود مکمل میبرد
*
بر اوج محبت علی اوجی نیست
در بحر بهجز کرامتش موجی نیست
در کل ممالک و مذاهب به جهان
مانند علی و فاطمه زوجی نیست
علی قهرمانی
مجله آشنا، شماره ۲۲۶، صفحات۲۶-۲۸.