[محمد ترمذی ۲۰] در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است.
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادر، غمگین شد و گفت: «ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس، و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم، مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟».از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر، بیرون رفتند.
مدتی گذشت و محمّد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: «من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل».
ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: «ای پسر! چرا گریانی؟». محمّد، حال خود را باز گفت. پیر گفت: «خواهی که تو را هر روز درس گویم تا به زودی از ایشان درگذری و عالم تر از دوستانت شوی؟». گفت: «آری، می خواهم». پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن، معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است.
گزیدهى تذکره الأولیاء
منبع: نشریهى حدیث زندگی