دیر نیست
سیده سارا موسوی (همسر پاسدار)
صبحها قبل از اذان صبح بیدار میشدم و درس میخواندم؛ کاری که انگار برایم آرزو شده بود، اما هنوز صفحه اول را نخوانده صدای گریهاش بلند میشد. دختر هفتماههام، انگار یک نخ نامرئی در دستش بود و به شصت من گره زده بود تا از او دور میشدم میفهمید و بیدار میشد، اما من برای این درس خواندن، کلی برنامه ریخته بودم، کلی آرزو داشتم، مقاومت میکردم، شیرش میدادم و دوباره پاورچین به سمت کتابم میرفتم، با امید با شوق…
درسها کُند اما پیش میرفت، هر بار از برنامهام عقب میافتادم، برنامه را بهروزرسانی میکردم…
اما دیگر فایده نداشت، حسابی عقب مانده بودم. فرصت مرور نداشتم. شرایط خانه کمی سختتر شد، حالا علاوه بر دو فرزندم، کارهای خانه و دوری همسرم، باید با کارگر و بنّا هم سروکله میزدم؛ مایحتاج کار فردا صبحشان را فراهم میکردم. ناهار برایشان میپختم و مواظب خانه و زندگیام بودم تا خداینکرده در امانتی که همسرم به من سپرده بود خیانتی نشود، چیزی نشکند، تلف نشود، هدر نرود. خلاصه میخواستم همهجوره بالای سر زندگیام باشم، آخر بعد از چند سال تلاش خانهمان تمام شده بود و دلمان میخواست نمای بیرون را هم بسازیم تا بالاخره از ساختوساز فارغ شویم و یکنفس راحت بکشیم. از درس، حسابی افتادم، اما درست شدن خانه و زندگیام کمی عذاب وجدانم را ترمیم میکرد.
چند ماه گذشت… زمان کنکور رسید. من مانده بودم و یک دنیا آرزو و حسرت، نمیخواستم سر جلسه بروم، اما همسرم خیلی اصرار میکرد. گفتم: اگر خودت بیایی، بچهها را نگه داری، کارت ورود به جلسه را هم بگیری، شاید رفتم سر جلسه. بیچاره همه را پذیرفت. آمد و کنارم بود. کارتم را گرفت. بچهها را نگه داشت تا دم در جلسه امتحان هم همراهم بود. موقع خداحافظی، سر چرخاندم و به خانواده کوچکم نگاه کردم. دختر کوچکم که در آغوش پدر آرام گرفته بود و دختر بزرگم که با یک دنیا سؤال از امتحان مادر برایم دست تکان میداد، اما من داوطلب جامانده از درسومشق، وقتی به آنها نگاه میکردم استوارتر گام برمیداشتم. قلبم از عشقشان تند و گرم میزد. به پشت سر که نگاه میکردم یک خانواده پشتم بود، یک خانواده منتظرم بود و یک خانواده دوستم داشت. حالا دیگر از انتخابم راضی بودم. زمان «داشتن یک خانواده خوب» محدود است اما برای درس خواندن هیچوقت دیر نیست.
مجله آشنا، شماره ۲۱۲، صفحه ۱۵