زیرکی درزندان
طبق دستوری که داده شده بود، میبایستی از ایجاد هر صدایی در محوطهی زندان جلوگیری کنند، ولی بتدریج به این امر عادت کرده بودند، طوری که حتی دعا کردن من به زبان فارسی را هم پذیرفته بودند.
در نتیجه یکی از راههای آگاه کردن دیگران از حضور خودمان، همین دعا کردن با صدای بلند بود که با آهنگ دعا، خودم را معرفی میکردم.«بوشهری» را معرفی میکردم، تاریخ اسارت، جایی که هستم، شمارهی سلول، همه را بیان میکردم و در نهایت اعلام میکردم که اگر کسی صدای مرا شنیده است، پس از پایان دعای من به ندای من جواب دهد.
البته در بدو امر جوابی به من داده نمیشد، ولی بعد از مدتی جوابهای متعدد، از سلولهای متعدد گرفتم و عدهای از کسانی که قبل از من آزاد شده بودند، با خانوادهی من تماس گرفته و خبر اسارت مرا به آنها داده بودند.
ساجد شهید
دستهایمان را با سیم تلفن محکم بسته بودند. دوازده نفر در زیرزمینی کوچک زندانی بودیم؛ چهار روز میگذشت و ما همچنان گرسنه و تشنه میماندیم. ساعت ۹ شب هنگام اقامهی نماز مغرب و عشا، چند افسر مست وارد زیرزمین شدند و به سوی اسیری که در حال سجده بود حمله کردند.
یکی از آنها، جفت پا روی سر آن برادر پرید. دیگران هم وحشیانه به طرفش یورش بردند. آن ساجد خدا بیهوش شده بود که او را از بالای پلهها به پایین پرت کردند. چند لحظه بعد او با پیکری خونآلود به آسمان پر کشید.
سال اول اسارت
در یک سال اول اسارت، به قدری ما را محدود کرده بودند که جرأت نمیکردیم با بغلدستی خودمان هم صحبت کنیم. کافی بود دو نفر را با هم در حال صحبت کردن میدیدند، اول میگفتند: «شما صحبتهای سیاسی کردید، بعد شکنجه بود و زندان و کم کردن جیرهی غذایی.
هروقت میخواستند آمار بگیرند، ما باید به حالت سجده میافتادیم، تا گرفتن آمار تمام شود. بعد از یک سال که صلیب سرخ وارد اردوگاه ما شد و ما را ثبتنام کرد، رفتار عراقیها بهتر شد. صلیب برایمان تعدادی کتاب آورد و بچهها عموماً مشغول مطالعه شدند.
سانسور شد!
عراقیها نامه نوشتن را خیلی سخت میگرفتند. آنها مهری داشتند به نام «سانسور شد».
بچههای آسایشگاه عبارت آن مهر را روی سیبزمینی کنده بودند و مهر را پشت نامهها میزدند و لابهلای نامهها میگذاشتند. عراقیها هم که مهر را ثبتنامه میدیدند، دیگر آن را بازبینی نمیکردند.
این مسأله بعد از مدتی لو رفت و عراقیها دوباره تمام خودکارها و دفترها را جمع کردند و بعد از شش ماه با شرط و شروطی مجدداً به ما دفتر و قلم دادند.
سختی های مطالعه در زندان
در اسارت به دلیل تاریکی و کمی نور، چشمان ما کمکم رو به ضعف میرفت، طوری که با همان نور کم هم نمیتوانستیم چیزی بخوانیم.
قبلاً برای استفاده از چراغها، پتوهای خودمان را تا میکردیم و زیر پا میگذاشتیم، مطالب خواندنی را بالا میبردیم تا به لامپها نزدیک میشد و میتوانستیم بخوانیم. بعد کمکم روزنامههایی را که برای ما میآوردند جمع کرده، از آنها سکویی میساختیم و روی آن میرفتیم و کتاب یا قرآن را نزدیک لامپ میگرفتیم تا بتوانیم ببینیم و بخوانیم.
بعداً به وسیلهای توانستیم نور را به طرف پایین منعکس کنیم که بتواند کار خواندن را راحت بکند، درپوش توالت را باز کرده و تمیز کرده بودیم و از آن به عنوان سینی استفاده میکردیم. امتحان کردیم و دیدیم اگر درپوش توالت را به چراغ نزدیک کنیم، با حالت تعقّری که دارد میتواند نور متمرکزی را به پشت در منتقل کند.
یافتهی جدیدی بود و این امکان را به ما میداد که یکی از بچهها پشت در بنشیند و قرآن را با صدای بلند بخواند و دیگری روی روزنامهها رفته و نور را روی قرآن منعکس کند. این کار امکانپذیر بود بخصوص برای بوشهری که چشمان قویتری از من داشت.
بعد که روزنامههایمان بیشتر شد از آنها دو تا صندلی ساخته بودیم که روی آنها مینشستیم. سخنرانی
در اوقات فراغت بچهها، اجرای سخنرانی در آسایشگاه با لطایف الحیلی انجام میشد. بدین صورت که فرد سخنران در گوشهای از سلول، به نحوی که توسط نگهبانان از پنجره دیده نشود، میایستاد و صحبت میکرد. افراد حاضر در سلول هم، ساکت مینشستند و نگاهشان را از فرد سخنران بر میگرفتند، اما به سخنان او گوش میدادند.
یک جملهی رمز بین بچهها بود که اگر کسی زودتر متوجه حضور عراقیها میشد، با گفتن جملهی رمز سخنران را از ادامهی صحبت بازمیداشت. سرباز خمینی (ره)
زمانی که اسیر شدم، مرا به موصل بردند که حدود پنج نفر شدیم، در آنجا به من گفتند: «تو حرس خمینی هستی؟» من نمیدانستم حرس چیست و مترجمی که افسر ایرانی پناهنده به عراق بود آمد. گفت: «میدانی حرس چیست؟» گفتم: «نه!» گفت: «یعنی پاسدار خمینی هستی؟»
گفتم: «خیر پاسدار خمینی نیستم! اما سرباز خمینی هستم.» بعد از آن به خاطر این جواب حسابی مرا زدند. سرباز شیعه
روز هشتم آبان ماه سال ۱۳۶۲ بود که ما درمنطقهی پنجوین به اسارت دشمن درآمدیم. اما نظامیان عراقی بعد از ساعتی بازجویی تصمیم گرفتند ما را تیرباران کنند. با قرار گرفتن تیربار در مقابلمان، همهی بچهها اشهدشان را گفتند، یکباره سربازی عراقی جلو دوید و اسلحهاش را به سمت سربازان دیگر نشانه گرفت و گفت: «اگر یک تیر به طرف اینها شلیک کنید، همهی شما را به رگبار میبندم.»
فرماندهی عراقیها که تصور نمیکرد از گردان خودش فردی با این کار مخالفت کند، دستور داد همان سرباز ما را به پشت خط ببرد. در راه از آن سرباز که بعدها متوجه شدم شیعهی امیرالمؤمنین است، پرسیدم: «آیا نترسیدی تو را هم بکشند؟»
خندید و گفت: «اشکالی نداشت که مرا به خاطر اینکه از شما دفاع کردم میکشتند. چون این شما هستید که هدف دارید و این را نه من بلکه همهی ملت عراق میدانند که شما میخواهید ما را از زیر یوغ ظلم و ستم نجات دهید. سرباز شیعه ۲
گفتند: «از زندان آزادی »، خوشحال شدم. آبِ ته آفتابه را به سر و صورتم زده بودم و آماده نشسته بودم رو به روی در. نیم ساعت بعد آمدند، بساط فلک هم آورده بودند: اول پاهایم را بستند به فلک آنقدر زدند که چوبشان شکست، بعد هم هفت هشت نفری ریختند سرم.
من هم داد میزدم. تجربه کرده بودیم که اگر ساکت شویم، بیشتر میزنند؛ یکی پوتینش را فشار میداد توی دهانم، یکی با کابل میزد یکی با چوب میزد. توی همان حال فهمیدیم یکیشان نمیزد.
بعد هلم دادند بیرون. پای دستشویی اضطراری ایستادم تا صورتم را بشورم؛ یک سرباز آمد پشت پنجره. جلو رفتم. گفت: «عبدالحمید دیدی من نزدم؟» گفتم: «بله دیدم »، گفت:«مادرم گفته اگه شماها رو بزنم حلالم نمیکند» خندیدم و گفتم: «این را که گفتی، یادم رفت کتک خوردهام».
انگار بهش جایزه داده باشم، خوشحال شد؛ خندید و رفت. سربازگاوی
روزی یکی از برادران اسیر در اردوگاه موصل ۴ مورد هجوم وحشیانهی سربازی عراقی به نام محمد قرار گرفت. برادر کتک خورده ناخودآگاه و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: « مگر گاوی؟ » سرباز عراقی پرسید: « گاوی یعنی چه؟ » اسیرمان سریع گفت: « سیدی در ایران به انسان باشخصیت و قدرتمند این لقب را میدهند. »
سرباز عراقی بدون اینکه از این توضیح مشکوک شود، با خوشحالی و تکبر بادی به غبغب انداخت و او را رها کرد.
فردای آن روز وقتی یکی دیگر از برادران او را به نام سیدمحمد صدا زد، سرباز عصبانی شد و با خشونت گفت: « سید گاوی! فهمیدی؟ »
آن بندهی خدا هم از کل ماجرا بیخبر بود، با تعجب گفتهی او را تأیید و تکرار کرد و از آن به بعد لقب گاوی رسماً بین برادران رواج یافت. سرفه های رمزی
از دیگر وسایل خبر دادن به بیرون این بود که از هر فرصتی برای یافتن آشنا استفاده میکردم.
موقعی که مرا به هر دلیلی بیرون میبردند، به عنوان مثال: برای بازجویی چون گاه و بیگاه، هر موقع حادثهی مهمی اتفاق میافتاد از من مجدداً بازجویی میکردند، از «بوشهری» هم به همین ترتیب.
یا اینکه ما را برای مسایل پزشکی و درمانی از اتاق بیرون میآوردند (در طبقهی زیرین زندان اتاقی را به صورت درمانگاه درآورده بودند. موقعی که ناراحتی بود آنجا میبردند و پزشک معالجه میکرد.) اگر در بین راه کسی کنارم ایستاده بود، بدون اینکه ببینمش و بدانم که کیست، به فارسی خودم را معرفی میکردم و بعد میگفتم: «اگر صدای مرا میشنوی سه تا سرفه کن! چون معمولاً در این مواقع نگهبانها هم با ما همراهی میکردند نگهبان فکر میکرد دارم دعا میکنم و چیزهایی از این قبیل.
بعدها وقتی به ایران بازگشتم به من گفتند یکی از مجاهدین عراقی که مدتی در زندان سازمان امنیت یعنی همان زندانی که من بودم به سر برده بود، پس از آزادی و بعد از اینکه موفق شده بود خودش را به ایران برساند، به برادر من گفته بود: «موقعی که هردوی ما را پیش دندانپزشک میبردند، خودم را به او معرفی کردهام و از این طریق خانوادهام از زنده بودن من مطلع شدند.سرماخوردگی
مدتها بود تنگی نفس گرفته بودم. زمستان سال ۱۳۶۱، موصل سه هر بار که حمام میرفتم، سرمای سختی میخوردم. هر بار یکی دو هفته طول میکشید. آب آنقدر یخ بود که یک نفر مینشست پشت در حمام بلند امن یجیب میخواند و ما میرفتیم زیر دوش. از سرما نفسمان بند میآمد.
از آن موقع سرماخوردگیم کهنه شده بود. اینجا بچهها آب داغ میکردند؛ طوری که سربازها نفهمند به ما میرساندند.
سفره ی ابوالفضل (ع)
مدتها بود که برادران در تلاش گیر آوردن یک رادیو بودند، ولی چنین چیزی محال مینمود.
اردوگاه ما دو طبقه بود. در طبقهی بالا سربازان عراقی نگهبانی میدادند. ارتفاع هر طبقه هم حدود ۶ متر بود. یکی از نگهبانان عراقی یک رادیو داشت که میآورد و در وسط طبقهی دوم میگذاشت و آن را روشن می کرد و شروع به خواندن مینمود.
یکبار که آن نگهبان، رادیواش را روی لبهی طبقهی دوم گذاشته بود، برادران تصمیم گرفتند هرطور شده رادیو را به چنگ بیاورند. برای همین، یکباره چند نفر به ترتیب روی کول همدیگر سوار شدند و در لحظهای که سرباز کمی دور شده و حواسش به طرفی دیگر بود، با دستهی «تی» که با آن زمین را تمیز میکردند، به رادیو زدند و آن را پایین آوردند. عجیب این بود که در آن لحظه، آن همه نگهبان عراقی متوجه این اقدام نشدند.
از آن به بعد، برنامهی استفاده از رادیو با نام «سفره» با برکت ابوالفضل (ع) معروف شد و به لطف و عنایت آن حضرت، این سفره تا آخر برای ما حفظ شد و در طی سالهای بعدی پنج شش رادیوی دیگر نیز به دست آوردیم که یکی از آنها را توانستیم با خودمان به ایران بیاوریم.
سکوت
سربازان بعث کینهای عمیق نسبت به سربازان امام (ره) داشتند. یکبار نایب ضابط اردوگاه معروف به پلنگی به ما گفت: «ما از شما دل خوشی نداریم. خواهان سلامتیتان هم نیستیم. غذا اینقدر به شما میدهیم که نمیرید و دارو به اندازهای که به ایران برسید و در مقابل، اسرای خودمان را پس بگیریم. اگر نبود برای مبادله با اسرای خودمان و به اسیر نیاز نداشتیم، از کشتن تکتک شما ابا نداشتیم. اما بچهها در مقابل تمام این حرفها فقط سکوت میکردند.
سل
اکثر بچهها سل میگرفتند؟ چون آنقدر گردوغبار بود که حد نداشت. آسایشگاه هواکش هم نداشت.
من تنها کاری که میکردم این بود که پارچه بر دهنم میگذاشتم تا آن گرد و غبار فرو نرود. اکثراً در آنجا به وسیلهی همان سل شهید میشدند.
سلام بر امام
در میان اسرا برادری بود، اهل خمین که عفونت سراسر بدنش را فرا گرفته و عضلات و رگهای بدنش در حال خشک شدن بود و همگی به مرگ او یقیت داشتیم. اما کاری از دستمان برنمیآمد.
از یاد نمیبرم چنان درد و رنجی وجود آن برادر را در بر گرفته بود که مرتب تب و لرز شدید میکرد و دیگر حتی در پاسخ احوالپرسی و محبتهای برادران نمیتوانست کلامی بر زبان آورد. اما آخرین کلامی که او در واپسین لحظات بر زبانش جاری شد، چنین بود: «من دارم میمیرم و آخرین ساعات عمر من است، ولی شما اگر توانستید به ایران برگردید سلام مرا به امام برسانید.» سلامتی امام
بچهها هر هفته برای سلامتی امام یک نذر میکردند. مثلاً یک هفته برای سلامتی امام صلوات میفرستادند.
با هستهی خرما تسبیح درست میکردند و صلوات میفرستادند. عراقیها تسبیحها را میگرفتند. بچهها با شمارش سنگریزه صلوات میفرستادند. آخر هفته که حساب میکردیم، میدیدیم بچهها چند میلیون صلوات برای سلامتی امام فرستادهاند. سن رقاصی
یک افسر عقدهای میگفت: «کشور شما اسرای ما را شیخ (روحانی) کرده است و ما میخواهیم شما را رقاص کنیم و به شهرتان بفرستیم». نزدیک عید سال ۱۳۶۳ یک بخشنامه آمد که هر اردوگاه یک سن برای رقاصی درست کند.
مسئولین اردوگاهها از بچهها کمک خواستند، هیچکس حاضر به همکاری نشد. بالاخره اجباراً از نظامیها استفاده کردند و سن را ساختند. بعد آمدند ثبتنام کنند. گفتند: «هرکس در هر رشته، هنری دارد، خودش را معرفی کند تا به او امکانات بدهیم.» هیچکس خودش را معرفی نکرد. مقاومت و بیاعتنایی بچهها باعث شد که کاسه کوزه را جمع کردند و دستور خراب کردن سنها را دادند.
وقتی اینطور شد همه به میدان آمدند و برای جمع کردن سنها با جان و دل کمک کردند. دو آسایشگاه بود که مجروح و معلول بیشتری داشت. آنها هم برای خراب کردن پیشقدم شدند. حتی «حسین شیمی» که انگشتش قطع بود و معلولی که دست نداشت، کیسهی شن را به کولشان میانداختند و میبردند. عراقیها کفری شده بودند. کاردشان میزدی خون درنمیآمد. با کابل به جان بچهها افتادند که فلان فلان شدهها آن روز که التماس میکردیم برای درست کردن سن کار نکردید و حالا اینطور برای خراب کردن آن سر و دست میشکنید!
سنگ سیاه ، سیم خاردار
در اردوگاه دیگر سنگ سیاه پیدا نمیشد، چون بچهها به محض اینکه چشمشان به سنگ سیاهی میافتاد، آن را برمیداشتند و از آن لوازم تزیینی نظیر قلب میساختند.
بچهها از سیم خارداری که عراقیها اطراف آنها کشیده بودند، آنقدر تکه تکه جدا کردند که فقط اسکلتی از آن باقی ماند.
آنها از سیمهای خاردار به عنوان قلاب جوراببافی استفاده میکردند.
سنگ و سینه
مرا به جرم این که هنگام آمار سرم را بالا آورده و به صورت سرباز عراقی نگاه نکرده بودم، روی زمین داغ خواباندند. دستها و پاهایم را به زمین بستند و در حالی که پشتسر تا پاشنهی پایم از شدت حرارت و گرمای زمین میسوخت و عرق از تمام بدنم سرازیر بود، سنگ نسبتاً بزرگی را روی سینهام گذاشتند.
فشار سنگ بر سینهام به حدی بود که نفس کشیدن را برایم مشکل میساخت. میخواستم تلاش کنم سنگ را از روی سینهام کنار بزنم ولی نتوانستم، زیرا دستها و پاهایم بسته بود. در این حال بعثیان به من میخندیدند.