شاگرد مکانیک بود، میگفت:«شما خیلی برای ما زحمت کشیدید، حالا نوبت ماست تا جبران کنیم. عاشق نماز اول وقت بود و انگار در دنیای دیگری میزیست، صفر برای من فرزندی پاک و مهربان بود.
سال اول دبیرستان تصمیم گرفت راهی میدان نبرد شود. گفت:«وظیفهام است، و باید بروم و از اسلام وطنم دفاع کنم چون سنش کم بود موافقت نکردند بیکار ننشست، سال تولد را در شناسنامه تغییر داد و بدون اجازه ما به ساری رفت تا دورهی آموزش نظامی را طی کند بعد از آن آمد به دیدنم گفت:«مادر من میروم اگر برگشتم که خوش به حالت اگر نیامد با هم خوشا به حالت….».
«اگر شهید شدم از من راضی باش و حلالم کن….». دلم نمیآمد مخالفت کنم رضایت دارم و او رفت. -خواهرم گفت:«چرا بیخبر و بدون اجازه پدر و مادرت به جبهه رفتی؟» و صفر بیآنکه مکث کند، پاسخ داد:«من اجازه را از خدا گرفتهام خدا خواسته و من باید بروم». روز چهارم تیرماه سال ۱۳۶۷ خدا امانتش را پس گرفت. ۹ سال چشم انتظار بازگشتش بودم. فکر میکردم اسیر شده و روزی به خانه بازمی گردد. در تمام مدت دلم نمی آمد بگویم شهید شده ولی روز ۲۸ صفر پارههای پیکرش را آوردند.
مقداری از خاک جعبهاش را برداشتم و وصیت کردم هروقت از دنیا رفتم این مقدار خاک را زیر سرم بگذارند و دفنم کنند.
بعد از شهادت صفر یک شب که مریض بودم، او را در خواب دیدم برایم کمپوت آورده بود گفت:«مادر بخوری خوب میشوی، در همان لحظه او را صدا زدند رفتم بیرون دیدم ۷ نفر سپید پوش منتظر صفر هستند.
صفر گفت:«مادر دوستانم هستند شب عید غدیر است و میخواهیم به مشهد برویم، آمدهام دنبالت تا تو را ببرم من حاضر نبودم گفتم:«صفرجان، حالا نمیتوانم بیایم و آنها رفتند یکباره از خواب پریدم اما هرگز آن رؤیا را فراموش نمیکنم.
صفر فرزند آخرم بود که با جان و دل در راه اسلام و خدا دادم از این بابت همیشه خدا را شکر میکنم که امانت را به صاحب اصلیاش برگردانده ام اگر خدای ناکرده باز هم روزی جنگ شود فرزندان دیگرم را هم با جان و دل میفرستم تا به اسلام و میهنشان خدمت کنند.
راوی:معصومه قاسمی