آمار
وقتی سوت آمار به صدا در میآمد، هر کس مشغول هر کاری بود، میبایست از آن کار دست میکشید و سر صف آمار حاضر میشد. مشغول اصلاح سر یکی از بچهها بودم. دور سرش را کاملاً اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی راکه روی پیشانیش بر جا مانده بود، کوتاه میکردم که صدای سوت آمار، فضای اردوگاه را پر کرد. مستأصل مانده بودم که چه کنم. اگر میماندم و ادامه میدادم، شکنجه و کتک انتظارم را میکشید و غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود؛ اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خندهٔ بچهها، فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانها نیز میخندیدند. یکی از نگهبانان رو به آن برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را میزنید، انتظار دیگری نباید داشته باشید. و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت.
آمارگیر وسواسی
یکی از درجهداران عراقی که سالها در ارتش بعث خدمت کرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میکرد. یک روز عصر شروع کرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند. خلاصه این که چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از کلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل کردن بچّهها هم، در را قفل کرد. اما همین که خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال کدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق کند که دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداکار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
منبع: کتاب طنز در اسارت – صفحه: ۹۹
آواز
روابط ما با عراقیها رو به تیرگی میرفت و آنها هنوز موضوع نماز جماعت را مسکوت گذاشته بودند. بعدها فهمیدیم ما را آزاد گذاشتهاند تا ببینند چهکار میکنیم. یک روز یکیشان گفت: شما جشن گرفته و خواهید رقصید، آواز خواهید خواند. گفتم: ما نه میخوانیم نه میرقصیم. ستوان عراقی اصرار کرد و با لحنی که گویا قصد خواباندن فتنهای را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع کردیم به خواندن یه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! یه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! یه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! یه وانت انار، دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچهها پیچ و تاب میخورد و راهی به بیرون نمیجست. اجرای ما خیلی جدی بود. یه قطار انار، دو قطار انار، صابون انار! یه کشتی انار، دو کشتی انار، صابون انار! یه دنیا انار، دو دنیا انار، صابون انار!… سرانجام حوصلهٔ ستوان عراقی سر رفت و گفت چرا آواز شما اینقدر تکراری است!؟ جواب دادیم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز دیگری میخوانیم. بلافاصله شروع کردیم یک مذاکره، دو مذاکره، سه مذاکره، چهار مذاکره. و متعاقب آن آواز شنیدنی دوم: بلوار کرج، بلوار کرج، بلوار کرج. مأمور عراقی سرش را تکان داد و گفت: «بد میخوانید!» و رفت.
منبع: کتاب طنز در اسارت – صفحه: ۱۱۲
آقا و باهوش
سربازی داشتیم به نام کریم که علیرغم جثهٔ بزرگش، عقل کوچکی داشت و بچهها به او لقب الاغ داده بودند. کریم که میشنید وقتی بچهها او را صدا میزنند، لقب الاغ را نیز به آن اضافه میکنند از آنها پرسیده بود که این کلمه یعنی چه و بچهها به او گفته بودند معنای آقا و باهوش را میدهد. روزی با شکسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فریادی که از داخل اتاق میآمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمرکز گردید، اما بعد از گذشت دقایقی هنوز نمیدانستیم چه خبر شده است و بعد با آمدن یک ماشین دژبانی، کریم از اردوگاه به بیرون انتقال پیدا کرد. تقریباً چهار یا پنج روز از این قضیه گذشته بود که دیدیم کریم با صورتی برافروخته و کابلی سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالی که از عصبانیت دندانهایش را روی هم فشار میداد، مرتب این کلمات را تکرار میکرد: «الاغ یعنی آقا، یعنی باهوش؛ نه، الاغ یعنی بیهوش، یعنی خر!» و با تکرار این کلمات، ضربات کابل بود که بر بدن یکایک بچهها مینشست. بعدها فهمیدیم که کریم برای خوشمزگی و خودشیرینی به افسر توجیه سیاسی گفته است که شما الاغ، خیلی آقا، خیلی باهوش، که بقیهاش را هم خودتان میتوانید حدس بزنید!
منبع: کتاب طنز در اسارت – صفحه: ۵۳
آجیل مخصوص
شوخ طبعیاش باز گل کرده بود. همهٔ بچهها دنبالش میدویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش میکرد و میگفت: نمیدم که نمیدم.
آخر یکی از بچهها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچهها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل میخوری؟ بگیر، تنها میخوری؟ بگیر.
و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچهها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم.
منبع: مجله جاودانهها