معصومه امین رستمی
عمر رفاقتمان داشت میرسید به هجده سال. هر بار که همدیگر را میدیدیم حرفهایمان تمامی نداشت. حرفهای مشترکی که قبل از دیدنِ همدیگر حتی بهشان فکر هم نکرده بودیم. میگفتیم و میخندیدیم، اشک میریختیم و همدردی میکردیم و چند ساعت بعد با یک حال خوب و خالی از حرف برمیگشتیم سر زندگیمان!
تا در را باز کرد و احوالپرسی کردیم خودم را انداختم روی کاناپه خانهاش. سلانهسلانه رفت توی آشپزخانه تا کیکی را که برایم پخته بود بیاورد. آمده بودم تا حالش را بپرسم؛ هم حال خودش را هم فسقلیِ تو راهیاش را. هر چه باشد قرار بود خالهاش بشوم؛ خالهای قلابی ولی خیلی نزدیک! درحالیکه سینی چای و کیک را توی دست داشت از توی آشپزخانه آمد بیرون، رفتم جلو که سینی را از دستش بگیرم. متوجه شدم موهای کنارِ شقیقهاش فر خورده و طلایی شده بود. درست در امتداد چشم راستش. بعد نگاهم رفت روی پلکش. متوجه مژههای یکی در میان ریختهاش شدم. نگرانم کرد، میدانستم حتماً چیزی شده و گذاشته امروز که میآیم برایم ماجرا را با تمامِ جزئیات بگوید.
آمد و نشست کنارم. آستین تازدهاش را داشت صاف میکرد که متوجه سرخیِ دست راستش شدم. نشانهها یکییکی خودشان را نشانم میدادند. جریان را تعریف کرد؛ گازِ آزاد شده داخلِ فِر آتش گرفته بود و یک انفجارِ یک ثانیهای موها، پلک و دستش را سوزانده بود. میگفت خدا رحم کرد وقتی از شدت گرمای داخل فر به عقب پرت شده، به جنین توی شکمش فشاری نیامده. هرچند خیلی ترسیده بود و تا فردای آن روز از کمردردِ ناشی از ترس، خمیده خمیده توی خانه راه میرفته.
خدا را شکر کردم که بهترین دوستم و بار شیشهاش سالم بودند.
به تقویم توی گوشیام نگاه کردم تا در اولین فرصت برویم در یک فضای سبز و قدم بزنیم. میخواستم خاطره آن روز فراموشش شود. چشم چرخاندم برای جستوجوی روز مناسب.
سوم آذر روی تقویم پررنگتر از روزهای دیگر بود. لمسش کردم. پایین صفحه نوشته شد «شهادت حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها»
سرم را از گوشی برداشتم و به چشمهای منتظر دوستم نگاه کردم. او ناخواسته برایم روضه میخواند… .
خدا را شکر کردم!
به خاطر اینکه هُرمِ آتش فر گاز کمتر از چند ثانیه بود…
به خاطر اینکه چیز سنگینی روی او نیفتاده بود…
به خاطر اینکه به شکمش فشاری وارد نشده یا مثلاً جسم تیزی به بدنش فرو نرفته بود…
یا اینکه بچههایش مدرسه بودند و مادرشان را در آن حال ندیدند…
خدا را شکر شوهرش توانست فوراً خودش را به او برساند و دستش را بگیرد…
و به خاطر اینکه نامحرمی دور و برش نبود…
خدا را شکر فقط گرمای آتش را حس کرده بود نه خودِ آن را…
میتوانست همه چیز خیلی بدتر از اینها باشد؛ خیلی سوزناکتر و دلخراشتر… همانطور که هزار و چهارصد سال پیش اتفاق افتاده بود.
دوباره به صفحه گوشی نگاه کردم. دیگر نمیتوانستم درست اعدادِ تقویم را ببینم. اشکها راهشان را پیدا کرده بودند.
مجله آشنا، شماره ۲۳۹، صفحه ۷.