کلیپ
پادکست
متن
بسم الله الرحمن الرحیم
کارشناس: استاد پناهیان
عنوان: چقدر زنده ای
شما که میگفتی من مؤمن بشوم لذّت میبرم. چرا من هنوز عشق نمیکنم با ایمانم؟ چرا هنوز زنده نشدم؟ کدام استعدادهایت شکوفا شده که در آدمهای معمولی نیست؟ چه فرقی داری با کافرها؟ چه گلی را در عالم طبیعت بو میکنی که آنها نمیتوانند بو کنند. چه زیباییهایی را درک کردی؟
باید چشمت را ببندند در مسجدی که تازه احداث شده، با یک مسجدی که صد سال است دارند در آن نماز میخوانند. چشمت را ببندند ببرند. باید بفهمی فرقش را! پس مشاعر راه نیفتاده، حیات شروع نشده. حیات شروع نشده! حیات شروع نشده!
حیات یعنی چی؟ حیات در قرآن یعنی زنده باشی به تمام معنا. خب اگر سطح پایینتری از حیات را داشته باشیم؟ قرآن میفرماید تو مردهای الآن. چه مراتبی از حیات را دریافت کردید؟ تو الآن چه میفهمی دیگران نمیفهمند؟ بگو. بگو بگو. یک لذّتهایی باید الآن ببری که دیگران نمیتوانند لذّت ببرند.
شما که میگفتی من مؤمن بشوم لذّت میبرم. چرا من هنوز عشق نمیکنم با ایمانم؟ چرا هنوز زنده نشدم؟ چی تو را میبرد در این حیات؟ باور اینکه این حیات هست. فکر کن ببین میتواند این حیات نباشد؟ فکر کنی یک ذرّه صفای باطن داشته باشی میفهمی که این حیات هست. چشمت را باز کنی، «صمٌّ بکمٌ عمیٌ» نباشی میبینی بعضیها دارند این لذّت را میبرند الآن. یک ذرّه دلت تکان بخورد آخ جون کاش من. تمام شد! شروع شد، حرکت آغاز شد. یک مقدار ادب رعایت کنی، مراعات کنی، تلاش کنی، میرسی به آن، میرسی به اوجش. تو میتوانی بفهمی این اوج وجود دارد.
تنفّربرانگیز است آدم مرده باشد. میت بوی گند میدهد. وقتی که قرآن میفرماید بعضیها مُردند، خب اینها بوی گند میدهند. یک آدم حسابی از کنارت رد بشود به قرآن قسم استشمام میکند بوی گند تو را. برو در حیات، از ممات دربیا ببین چه خبر است.
آقا تو رسماً داری میگویی این بچهها همه باید عارف بشوند. بله که من دارم همین را میگویم. همۀشان باید عارف بشوند. بله که من دارم همین را میگویم! کدام یکی از اینها مانع دارند که بشوند آیتالله بهجت؟! کدام یکیشان؟! چه مانعی وجود دارد؟! چرا یأس ابلیس گردش را رو سر همه خاک بر سری پاشیده؟ کدام گنهکار چاقوکش عرقخوری است که نمیتواند به اوج این عرفان برسد؟ چه کسی نمیتواند؟ مگر آنهایی که عارف شدند چه کسی آنها را برد؟ خدا.
خدا کدام یکی از شماها را میخواهد بیاندازد دور؟ کدام یکی از شما محصولات اضافۀ کارخانۀ خلقت خدا هستید؟ تکتک شماها را خدا از مادرهایتان بیشتر دوست دارد.
آقا چهکار کنیم؟ نرسیم به این لذّت چه؟ امشب چه شب خوبی است چون من دارم این روایت نوف بکالی را برای شما میخوانم. «رَاَیْتُ أمیرَ المُؤمِنینَ صلواتالله علیه مُوَلِّیا مُبادِرا» دیدم امیرالمؤمنین دارد میرود که تنها بشود و از همه جدا بشود و دوست دارد تنها بشود، نصف شب است اینها. «فَقُلْتُ: اَیْنَ تُریدُ یا مَولاىَ؟» گفتم کجا میخواهی بروی مولای من؟ «فَقالَ: دَعنى یا نَوفُ»؛ ولم کن نوف. ولم کن. «اِنَّ آمالى تُقَدِّمُنى فِى المَحبوبِ»؛ آرزوهای من دارد من را میکشاند به سمت عشقم. ولم کن.
گفتم «یا امیرالمؤمنین! إنّی خائِفٌ عَلَی نَفسی»؛ یا امیرالمؤمنین من ترسم از خودم. ببین نوف آدم است. عشق آقا را میبیند، یاد خودش میافتد میگوید میترسم من نرسم به اینجا. «مِنَ الشَّرَهِ وَ التَّطَلُّعِ إلى طَمَعٍ مِن أطماعِ الدُّنیا»؛ میترسم طمعهای دنیا من را بگیرد من نتوانم بیایم، نتوانم به این عشق برسم. گوش میدهی دیگر؟ «فَقالَ لی: وأینَ أنتَ عَن عِصمَهِ الخائِفینَ وکَهفِ العارِفینَ؟!»؛ خب تو چرا نمیروی آن کسی که خوب پناه میدهد، میترسی نرسی؟ آنی که پناه میدهد، برو از آن بگیر. نوف میگوید پرسیدم کیه آن؟ از کی بخواهم؟ فرمود: «اللّهُ العَلِیُّ العَظیمُ»؛ از خود خدا بخواه. میترسی نرسی؟ از خود خدا بخواه.
اینها را امیرالمؤمنین امشب دارد به شما میگوید ها! میترسی نرسی؟ از خودش بخواه. «وتُقبِلُ عَلَیهِ بِهَمِّکَ»؛ به سمت خدا برو با همّت. خدایا من واقعاً میخواهم! همّتت را ببر! این اثر دارد. میآید! میآید به سمت تو. «وأعرِض عَنِ النّازِلَهِ فی قَلبِکَ»؛ مزخرفاتی که میآید سراغ قلبت بزن کنار. «تَصِلُ أمَلَکَ بِحُسنِ تَفَضُّلِهِ»؛ جدّی جدّی امید داشته باش از فضلش به تو بدهد! به بیلیاقتی خودت نگاه نکن. «وَ تُقبِلُ عَلَیهِ بِهَمِّکَ»؛ با تمام همّت این را ازش بخواه! یالّا خدا من نمیگذارم رد شوی این زمان را. من یالّا همین الآن! «وأعرِض عَنِ النّازِلَهِ فی قَلبِکَ»؛ چیز بیارزشی آمد در قلبت از این علاقههای دنیا بیاندازش بیرون. بروید گم شوید شما! ولم کنید من را بگذارید با خدای خودم تنها باشم ببینم میتوانم امشب بگیرم ازش یا نه. میفرماید تو این کار را بکن!
بعد این جملۀ حضرت. «فَإِن أجَّلَکَ بِها فَأَنَا الضّامِنُ مِن مَورِدِها»؛ اگر خدا تأخیر انداخت در جواب دادن من ضامنم. نه اگر جواب نداد. اگر خدا خواست دیر جواب بدهد منِ علی ضامن. بیا بگو آقا تو که گفتی زود جواب میدهد!
روز قیامت میدانی به شما چه میگویند؟ میگویند آن شب رفته بودی در جلسه، تو فکر میکردی اینها را باید بشنوی که بعداً بروی خوب بشوی؟ دیوانه ما آنها را گفتیم بشنوی همان موقع خوب بشوی. میفرماید مگر نشنیدی خدا چه میفرماید؟ میفرماید به عزّت و جلال خودم امید بندهام به کس دیگر غیر از خودم باشد قطع میکنم، تا بیاید امیدش را به من ببندد. فقط از من بخواهد. بعد میفرماید: «أیُؤَمِّلُ وَیلَهُ لِشَدائِدِهِ غَیری وکَشفُ الشَّدائِدِ بِیَدى؟!» مگر تو گرفتاریات این نیست که دوست داری عارف بشوی، دوست داری آن حقیقت حیات را درک کنی؟ چرا از من نمیخواهی؟ مگر مشکلاتت را کسی جز من حل میکند؟ چرا این را نمیخواهی؟ «وَیَرجو سِوایَ وَأنَا الحَیُّ الباقی!»؛ حیّ باقی من هستم! حیات میخواهی از من بخواه. «ویَترُکُ بابی وهُوَ مَفتوحٌ»؛ درِ خانۀ من را نمیزنی؟ در حالی که درِ خانۀ من باز است، اصلاً نمیخواهد در بزنی! بیا تو!
آقا از دست نوف انگار ناراحت است، چرا نمیروی این را از خدا بگیری؟ نمیبینی خدا دارد به تو چه میگوید؟ چه میگوید خدا؟ «أبَخیلٌ أنَا؟» من بخیل هستم؟ که نخواهم به تو بدهم؟
«أوَلَیسَ الدُّنیا وَالآخِرَهُ لى؟»؛ آیا دنیا و آخرت برای من نیست؟ چرا از من نمیخواهی؟! «أوَلَیسَ الکَرَمُ وَالجودُ صِفَتی؟»؛ کرم وجود مگر صفت من نیست؟ خب بخواه دیگر! «أوَلَیسَ الفَضلُ وَالرَّحمَهُ بِیَدی؟»؛ فضل و رحمت مگر به دست من نیست؟ خب چرا نمیخواهی از من؟! «یا بُؤسا لِلقانِطینَ مِن رَحمَتی»؛ چقدر زشت هستند آنهایی که ناامید هستند از من نمیخواهند.
چه چیزی تو را میبرد در این حیات؟ باور اینکه این حیات هست. چشمت را باز کنی میبینی. بعضیها دارند این لذّت را میبرند الآن. یک ذرّه دلت تکان بخورد آخ جون کاش من. تمام شد! شروع شد، حرکت آغاز شد! یک مقدار ادب رعایت کنی، مراعات کنی، تلاش کنی، میرسی به آن، میرسی به اوجش!