
این هم صدقه است
آفتاب با تمام توانش به زمین میتابید. از گرما کلافه شده بودم. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، نگاهی به اطرافم انداختم، اما دریغ از یک صندلی خالی! با این گرما مجبور بودم بایستم و این، آدم را بیشتر خسته میکرد؛ داشتم داشتن یکی از این صندلیها را آرزو میکردم که