
خاطرات آزادگان ۱۹
گودال افسر عراقی به ما دستور داد در باغچهی اردوگاه گودال بزنیم و بیل و کلنگ را به ما که سه نفر بودیم، تحویل دادند. بعد از چند ساعت که گودال کنده و مهیا شد، ما را وادار کردند تا داخل گودال شویم و بعد روی ما تا گردن خاک
15 مقاله

گودال افسر عراقی به ما دستور داد در باغچهی اردوگاه گودال بزنیم و بیل و کلنگ را به ما که سه نفر بودیم، تحویل دادند. بعد از چند ساعت که گودال کنده و مهیا شد، ما را وادار کردند تا داخل گودال شویم و بعد روی ما تا گردن خاک

خوابگاه یا باشگاه با تمام شدن نظافت، رفتیم داخل اتاق تا با کمی دویدن، بدنمان را برای شروع کلاسهای رزمی گرم کنیم. اکثر بچهها در این کلاسها که از ساعت ۵/۸ تا ۱۰ صبح در همهی اتاقها تشکیل میشد، یک روز در میان شرکت میکردند. با اینکه کوچکترین حرکت ورزشی،

نامگذاری روزهای دهه فجر ما روزهای دههی فجر را نه مطابق با ایران بلکه به مقتضای مکان نامگذاری کرده بودیم. مثلاً یک روز به نام «اسیر و رسالتش» نام گرفته بود که تمامی برنامهها در این روز به نحوی وظایف یک رزمندهی اسیر را در قبال انقلاب اسلامی و خون

مرکب در اردوگاه خودکار به ما نمیدادند. بچهها گلها را خشک میکردند و وقتی چند قطره آبجوش روی آنها میریختند، حالت جوهر میگرفت و با آن مطالب مورد نظرمان را مینوشتیم و یا دودهی حمام را جمع میکردیم و با روغن «مازولا» مخلوط میکردیم، که این هم مرکب میشد و

قرمز به رنگ خون شهدا بچهها برای تهیهی ورق نقاشی و مداد رنگی به صلیب سرخ وانمود میکردند که ما میتوانیم با نقاشی خود را سرگرم کنیم. لذا در ملاقاتها به صلیب میگفتند ورق نقاشی و مداد رنگی میخواهیم. بعد از این که صلیب سرخ این چیزها را میآورد، بچهها

عکس امام هنگام ظهر، حدود ۶۰ نفر بودیم که به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم و ما را در پشت خاکریز قرار دادند. بچّهها به علت تشنگی جان میدادند و عراقیهای ملعون در حالیکه جان دادن بچهها را میدیدند، فلاکسهای آب را با خنده و تمسخر به ما نشان میدادند. نظامیان

شهادت به خاطر تصویر امام خمینی (ره) چند روزی در محاصره افتاده و بیآب و غذا شده بودیم. یک گلوله هم برای دفاع نداشتیم، آنها ما را اسیر کردند. شصت نفر بودیم، از شدت تشنگی جان به لبمان رسیده بود. چند نیروی رزمنده از تشنگی جان دادند. ما را به

سوراخی درسر وقتی اسیر شدم، تنها کلامی که گفتم این بود: من یک شاگرد بزازم و یک شب بیشتر در جبهه نبودهام و هیچ اطلاعی ندارم. اما یکی از اسرای مجروح وقتی به هوش آمد، گفت: مسئولیت من با ابوترابی است… با این سخن، عراقیها با اصرار بیشتری با من

رعایت بهداشت در آسایشگاه، دستشویی وجود نداشت و میبایست این ۱۷ ساعت را بدون دستشویی سپری کنیم. خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که باید فکری کرد. به اجبار یکی از پتوها را به صورت مثلثی به گوشهای از آسایشگاه میخ کردند و یک سطل هم در آن گذاشتند، تا

زیرکی درزندان طبق دستوری که داده شده بود، میبایستی از ایجاد هر صدایی در محوطهی زندان جلوگیری کنند، ولی بتدریج به این امر عادت کرده بودند، طوری که حتی دعا کردن من به زبان فارسی را هم پذیرفته بودند. در نتیجه یکی از راههای آگاه کردن دیگران از حضور خودمان،

جام آزادی در آخرین روزهای اسارت که موعد تبادل اسرا نزدیک شد، بچهها مسابقهی فوتبال برگزار کردند که اسم آن را «جام آزادی» گذاشتند. وقتی عراقیها کاپ برنده را که بچهها آن را از آجر تراشیده بودند، از نزدیک دیدند، باورشان نمیشد که جام به این زیبایی از آجر درست

برق کش اردوگاه بین بچهها شخصی بود که در ایران برقکش بود. لذا در اردوگاه کل کارهای برقی به دست او انجام میشد. وضع سیمکشی آنجا خیلی بد بود و با کوچکترین اتصالی، برق کل اردوگاه قطع میشد. آن برادر که از بچههای شیراز بود سیمها را تعمیر میکرد. عراقیها

استقبال پرشکوه وارد شهرهای عراق که شدیم، ما را گرداندند. مردم از زن و بچه گرفته تا بزرگ و کوچک، با چشم حقارت به ما نگاه میکردند. بسیاری از آنها سنگ، میوهی گندیده، چوب و یا هرچه که به دستشان رسید، به طرف ما پرتاب کردند. با این استقبال فهمیدیم
آب گرم کن عراقیها در زمستان به ما آب داغ نمیدادند و آبگرمکنی هم بود که همیشه خراب بود. نفت هم به اندازهی کافی نمیدادند بلکه به اندازهای میدادند که مثلاً از صد و پنجاه نفر که میخواستند به حمام بروند، به هر نفر، هر ده روز یک پیت حلب

تسبیح سنگی یکی از بچهها تسیبح صد و یک دانهای را از سنگ درست کرده بود. روی دانههای آن اسم تعدادی از پیامبران حک شده بود. حدود پنج شش ماه روی آن کار کرده بود. در آغاز کار یک تکه سنگ را خرد میکرد، مدت دو سه ماه آن را