دسته بندی :داستان هاي كودكانه

5 مقاله

موش‌های گرسنه

موش‌های گرسنه

موشی خانم عادت داشت که همه‌ی کارهای خانه را خودش انجام بدهد. او به هیچ کدام از بچه موش‌هایش نمی‌گفت که کمکش کنند؛ چون فکر می‌کرد، خسته می‌شوند. بچه موش‌ها هم از خدا خواسته، از صبح تا شب فقط بازی می‌کردند و به کار مادرشان کاری نداشتند. روزی، روزگاری هوا

قصه گردش لاک پشت‌ها

قصه گردش لاک پشت‌ها

یکی بود یکی نبود. خانم لاک پشت و آقا لاک پشت تصمیم گرفتند که همراه پسرشان به گردش بروند. آن‌ها بیشه‌ای که کمی دورتر از خانه​‎شان بود را انتخاب کردند. وسایلشان را جمع کردند و به راه افتادند و بعد از یک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند. سبدهایشان را

چرا غذا مزه نداشت؟

چرا غذا مزه نداشت؟

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آن‌ها سرزمینی آباد با باغ‌ها و مزرعه‌های پر میوه و پر محصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می‌کرد

قصه کلاغ سفيد

قصه کلاغ سفید

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود لانه‌ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده‌ی کلاغ‌ها روی یک درخت سپیدار بود. آن‌ها سه تا بچه داشتند. اسم بچه‌هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود. وقتی بچه‌ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آن‌ها پرواز

توپ علي کوچولو

توپ علی کوچولو

علی کوچولو یه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خیلی دوست داشت. هر روز عصر بهانه می‌گرفت و می‌خواست بره تو کوچه بازی کنه ، ولی مادرش اجازه نمی‌داد و می‌گفت: پسر گلم، کوچه خطرناکه ، یه وقت ماشین میاد ، موتور و دوچرخه میاد، همین جا توی خونه بازی کن

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید