
مست و هوشیار
محتســب ، مـــردی به ره دیــد و گریبانش گرفت مست گفت : ای دوست ! این پیراهـن است ، افســار نیست گفت : مستی ، زان سبــب افتان و خیــزان میروی گفت : جـــرم راه رفتن نیست ، ره همــــوار نیست گفت : میبایــــد تــو را تــا خانـــه قاضــــی برم